شیخ غلطی زد و، ز بالش شیخ. نوک پری بداد مالش شیخ. نوک پر بر سرش خلید و بخست

شيخ غلطی زد و، ز بالشِ شيخ
نوكِ پرّی بداد مالشِ شيخ
نوكِ پر بر سرش خَليد و بِخَست
شيخ اِسپندسان ز بستر جَست
ديد ديری‌ست تا كه صبحِ دُوُم
بر دميده‌ست و، گرگ آخته دُم
گفت: آوَخ كه خفتنِ بيگاه
مدحِ من قَدح كرد و جاه‌ام چاه
دانم اين مردگانِ زنده به تن
اين زمان چون گمان برند به من:
«شيخ خورده‌ست چرب و شيرين دوش
سيمْ‌ساقی فشرده در آغوش
صبح در خوابِ ژَرف مانده به ناز
كی تواند به مسجد آمد باز؟»
وين بَتَر، كِمْ به بُضعِ همخوابه
نيز بايد شدن به گرمابه.
گفت اين جمله، جَست از جا چُست
شد به حمّام و تن به چُستی شُست
نوز سر پُر ز ناز و غَنجِ خَديش
راهِ مسجد روان گرفت به پيش
تا امامت كند به عامی چند
همچو خود ريشْ‌گاو خامی چند
گاو را خواندگان خدا، ز خري
منكِرِ نوح در پيامبري
از خدا با خرافه ساختگان
عقل بر نَطْعِ وَهْم باختگان
پيروان هر مَجاز و واهی را
به مَلاهی دَهان الهی را
ناشناسندگانِ سَد ز سَداد
قِشرِ بِطّيخ ديده از بغداد
خِرَد و مغزِ آن گروهِ غَوي
رَبَضِ كوفه، مَردمِ اُمَوي
دين به بازارِ آن عَشيرتِ دون
همچو بوبكرِ سبزوار، زَبون
گاه در خوابِ مرگ و گاه به‌جوش
به تَفی روشن، از پُفی خاموش
شاد با ظَنّ و از يقين به‌سُتوه
كوه را كاه ديده، كَه را كوه
شك‌نياوردگانِ كرده يقين
«اِنْ» و «لَو» شان به‌جایِ رایِ رَزين
همچو سنگی به‌جایْ پاينده
نه فزاينده و نه زاينده
غولِ عادات را به بيگاري
خواجه‌تاشانِ گاوِ عصّاري
بام تا شام، در مَشَقَّتِ راه
شب همان جا، كه بامدادِ پگاه
بس كنم قصّه، وقت بيگاه است
شيخ را چشمِ عامه در راه است.

Y
در خَلابی كنارِ جاده درون
از قضا بُد سگی فتاده درون
لاشَه‌سگ بس تلاش بُرد به‌كار
لاشَه افكند عاقبت به‌كنار
همچو قُبطیِّ بركشيده ز نيل
سر و تن خيس‌خورده و تَر و تيل
دست و پائی زد و به‌خشكی راند
عَفعَفی كرد و آبِ تن بفشاند
قِسمی از رَه بلند و بخشی پست
شيخ زی شيب و، سگ به بالادست
رَشَحاتِ جدا ز جسمِ پليد
هشت عُشرَش به‌سوی شيخ جَهيد
وز پليدیِّ سگ گرفت آهار
شيخ را ريش و جُبَّه و دستار!
باقلا باركردنت هوس است
پيش كن خر، كه كار زين سپس است!
خَرْ مُريدان، به‌انتظارِ نماز
كارِ تطهيرِ شيخ دور و دراز
حرصِ ميل و قبولی عامه
با تُرُشروی نفسِ لَوّامَه
لحظه‌ای چند جنگ‌شان پيوست
شيخ با حرص از درون همدست
گفت: «سگ اندر آب؟ – اين غلط است
گر نه ماهی است، لامُحالَه بَط است
فَلْس و پَر نيستش، عَجَب اين است
دُمَكی دارد، آه! دُلفين است
كه به بَحر و به بِركه‌های عميق
به‌كنار آوَرَد ز مهر غَريق
گفته‌اند اين و گفته‌ای زيباست
بی‌عمل كارِ علم نايد راست
خوانده بودم به شرحِ سيرتِ آن
در «دَميری» و نيز «اَلْحَيَوان»
حافظه رفته؛ لَعن بر ابليس
در «بليناس» و «اَرسْطاطاليس»
در «شِفا» هم به بابِ جانوران
بوعلی را اشارتی‌ست بر آن
ليك از بهرِ نيك سنجيدن
صد شنيدن كجا و يك ديدن!
……………………………………..
……………………………………..
ندهد تا يقينِ خويش به شك
گفت شيخ اين و، پشت كرد به سگ
وز عَبا مُرده‌ريگِ پنج پدر
مُرده‌آسا كَفَن كشيد به سر
چون شِهابِ هوا و آهوی دشت
چشم بر هم نهاد و تيز گذشت
فرصتِ يك دوگانه خواندن، نوز
مانده بود از طلوعِ كوكبِ روز
شيخ محراب با قدوم آراست
وز همه سوی بانگ و غوغا خاست:
«قدس و پاكیِّ شيخ را صلوات
لال هر كو نگويد اين كلمات!»

بخش‌هایی از شعر «ان‌شاالله گربه است» دهخدا
@faryad_naseri