داستانهای روزنامه طنز بی قانون
چه کسی از هیدتوشی ناکاتا میترسد؟. جابر حسینزاده | بى قانون.. هشتم …
چه کسی از هیدتوشی ناکاتا میترسد؟
جابر حسينزاده | بى قانون
@bighanooon
قسمت هشتم
هیدتوشی ناکاتا که برای جستوجوی برادر ناتنیاش به تهران آمده بود، حالا همراه با خسرو مهندس تجربیِ قالتاقِ برجساز، اسیرِ سازمان اطلاعاتی پاکستان بودند و از توی کانال کولر صدای پچپچ و خِرخِر بیسیمِ بنگلادشیها را میشنیدند. بنگلادشیها بعد از صدور فرمان حمله، با طناب از پشتبام آویزان شدند و شیشهها را شکستند و ریختند توی خانه. تا نیروهای اطلاعاتی پاکستان بخواهند تکانی به خودشان بدهند و ژنرال آفتاب اختر را از توالت دربیاورند و دست ببرند سمت اسلحههایشان، بنگلادشیهای لاغر ماغر همهشان را پیچاندند به هم و در توالت را قفل کردند روی ژنرال اختر و هیدتوشی ناکاتا و خسرو را زدند زیر بغل و سرازیر شدند توی خیابان جیحون. ناکاتا دیگر داشت خسته میشد. به نظرش تمام اینها یک جور بازی میآمد که از شدت تکرار و کسالتبار بودن داشت حالش را به هم میزد. خسرو هم جانی برایش باقی نمانده بود. ناکاتا را که کاری نداشتند. هر چی چک و لگد و فن و این چیزها بود سر او پیاده میکردند و دیگر همه جایش درد میکرد. بنگلادشیها همراه دو گروگانشان خیابان جیحون را عبور ممنوع انداختند آمدند بالا و رسیدند سر خیابان آزادی. قرار بود یک هلیکوپتر دونفره تفریحی که از فرودگاه پیام بلند شده بود بیاید یک جایی توی دره فرحزاد هیدتوشی را سوار کند و ببرد. برای خسرو فکری نکرده بودند و برای همین چند تا سیلی بیدلیل بهش زدند و وقتی داشتند چمران را رو به بالا میرفتند زیر پل گیشا نیش ترمزی زدند و مثل کیسه زباله از ماشین پرتش کردند بیرون. همزمان پاکستانیها هم بعد از نجات دادن ژنرال از دستشویی، با پوشش ماهوارهایِ سازمان جاسوسیِ آمریکا افتاده بودند دنبال رقیب سریلانکاییشان و چیزی که هیچ کدامشان نمیدانستند کمینِ هیات دونپایه ژاپنی بود که با مدیریت و درایتِ بانوی زیبای کاراتهکار، توی اتوبان نیایش شرق به غرب کمین کرده بودند برایشان. بنگلادشیها نیایش را رفتند تا ورودیِ اشرفی و انداختند به سمت شمال و چند دقیقه بعد توی کوچههای باریک فرحزاد گیر افتادند. روبهرویشان ژاپنیها ایستاده بودند و پشت سرشان هم افسران اطلاعاتی پاکستان. تهران از زمان اشغال متفقین همچین وضعیت تخیلیای به خودش ندیده بود. ماموران سیآیاِی هم که از پایگاه قندهار داشتند اوضاع را با تصاویر ماهوارهایشان رصد میکردند و گرا میدادند به رفقای پاکستانیشان،گرگیجه گرفته بودند و صدایشان درنمیآمد. هر سه تیم اطلاعاتی مثل گربهها مدت طولانی خیره مانده بودند به هم و تا بخواهند سر دربیاورند اوضاع از چه قرار است، یک دسته آدم لاتِ بیسر و پا را دیدند که سلانه سلانه آمدند دورهشان کردند. ساقیِ معروف فرحزاد، هاشم دستپاچه*، همراه با منشی مخصوصش سیمین سگصولت و یک عالمه از نوچهها و خرده فروشهای تازه بالغش از پاتوقها و خرابهها زده بودند بیرون و زنجیر میچرخاندند توی هوا و هی الکی تف میانداختند زمین. سیمین سگصولت در حالی که یک طُره دلبریِ هایلایت شده از جلوی روسری انداخته بود بیرون، خرامان رفت یکییکی توی ماشینها را نگاه انداخت و یکدفعه هیستریک شد و دست انداخت کراواتِ یکی از ژاپنیها را پیچاند دور دستش. هیدتوشی از توی ماشین بنگلادشیها تابِ زلفِ سیمین را دید و از شدت استرس، با همان نگاهِ اول عاشقش شد.
ادامه دارد . . .
* هاشم دستپاچه بزرگترین تولید و توزیع کننده مواد مخدر و محرکِ تهران با شعبههای شبانهروزی در تمام رمپ و لوپهای اتوبانها و همچنین سراسر پارکها و پشت تمام چراغ قرمزها، سال هزار و سیصد و چهل و هشت چشم به دنیا گشود. وی تحصیلات ابتدایی خود را نیمهتمام رها کرده و براي کاسبی به همراه عمویش به زاغههای اطراف تهران شتافت و در آنجا در محضر اراذل و اوباش بنامی چون ممد اطو، هاشم خروس، ناصر رادیو و . . . تلمذ نمود و نهایتا توانست از سال هشتاد و نه تمام رقبا را از میدان به در کند و با الهام از فعالان نتورک مارکتینگ، مافیای ترسناکش را در تهران و حومه به صورت سراسری راه بیندازد. وی هم اکنون صاحب سه هزار و پانصد و بیست و یک آشپزخانه در نقاط مختلف تهران بوده و در نظر دارد قبل از سال هزار و چهارصد شمسی، خط ترانزیت اختصاصیاش به بلغارستان و رومانی را راهاندازی نماید. مشهور است که سالها پیش از هایزنبرگ، بلو استاف را در آشپزخانههای خود ساخته ولی به دلیل عدم استقبال هموطنان مجبور شده تمامش را بریزد توی سد کرج.
🔻🔻🔻
روزنامهی طنز بیقانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇