یاسمن شکرگزار/ بی‌قانون. چهل و سوم

#دیوانه_ها_در_نمیزنند
یاسمن شکرگزار/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت چهل و سوم

بیدار شدن من در آن ساعت روز مثل بیداری در بعد از ظهری بود که نمی‌دانستی صبح است یا عصر. بیدار شدنی بود با ترس و دلهره. ترس جا ماندن از مدرسه یا رفتن به سر کار. من نه مدرسه می‌رفتم و نه سر کار و وقتی گنگی تصویر روبه‌رویم کمی شفاف شد، یادم آمد کجا بودم. من به دنبال چلفتی دنیای بچه‌گی‌ام سر از این دیوانه‌خانه در آورده بودم و حالا گیج و ملنگ روی تختی قدیمی که قژ و قژ فنرهایش با تکانی مختصر هم در می‌آمد ولو افتاده بودم. فکر کردم در تنهایی‌ عمیق و رومانتیکي گرفتار شده‌ام که عطسه‌ هم‌اتاقی‌ام هپروت عاشقانه‌ام را بر هم زد.
شنیده بودم که یک عطسه‌ خوب عطسه‌ای است که بعدش کلمه‌ زهرمار و مترادف‌هایش را از دهان اطرافیانت در بیاورد. اما تا وقتی که این کلمه بدون تصمیم من بیرون نپریده بود، درکش نکرده بودم. نگاهش کردم. به هیکل نحیف دخترک نمی‌آمد همچین صدایی را از خودش بیرون بدهد. اگر بی رنگ و رویی‌اش را نادیده می‌گرفتی، قیافه زیبایی داشت. از آن قیافه‌ها که می‌شد عکسش را توی اینستاگرام گذاشت و جمله‌ای فیلسوفانه و عاشقانه زیرش نوشت و کلی لایک درو کرد. حتما آدم‌های سالم زیادی را دیوانه‌ خود کرده بود چه برسد به دیوانه‌ای را دیوانه‌تر کردن. البته نمی‌دانم دیوانه‌تر هم در دنیا پیدا می‌شود یا نه. ولی تعبیر جالبی برای این موقعیت بود.
شاید اگر سر صحبت را با او باز می‌کردم می‌توانستم شماره‌ اتاق چلفتی‌ام را پیدا کنم. به امتحانش می‌ارزید. از جایم بلند شدم و تلوتلوخوران به سمتش رفتم. داشت نقاشی می‌کشید. معلوم بود قبل از دیوانگی کارش نقاشی بوده. انصافا خوب می‌کشید هر چند مرا شبیه متکایی روی تخت کشیده بود. برای سوال از چلفتی‌ام نشان خاصی جز موی فرفری در اختیارم نبود و با توجه به اینکه هر گردی گردو نیست، هر فرفری‌ای هم نمی‌شد چلفتی‌ من باشد. شاید چلفتی هم به خاطر وجنات بی مانندش شکار نقاشی او شده بود. گفتم: «می‌تونم دفترتون رو ببینم؟» لبخند زد. با لبخندش انگار در قوطی ذرتی را باز کرد. دندان‌هایش از کثیفی شبیه دانه‌های زرد رنگ ذرت شده بودند. برای فرار از نگاه کردن، دفترش را که سمتم گرفته بود قاپیدم. بدون مکث ورق زدم. بله همان‌طور که حدس می زدم چلفتی‌ام آنجا بود. دفتر را پایین گرفتم و گفتم: «می‌دونید این آقا توی کدوم اتاقه؟» ابروهای قیطانی‌اش را مثل دو شمشیر در حال جنگ در هم فرو برد و گفت: «شما کی باشید؟» آن‌طور که بویش می‌آمد چلفتی در جلب نظر جنس مخالف موفق عمل کرده بود. نباید حساسیت ایجاد می‌کردم. گفتم: «خواهرشم. اومدم بهش یه امانتی بدم».
نفس راحتی کشید و گفت: «اتاق آخر. اتاق 314». هر چند 314 اتاقه بودن این دیوانه‌خانه جفنگی ساده به نظر می‌رسید ولی جای صبر نبود. دفتر را به دستش دادم و سریع از اتاق بیرون زدم. راهرو خلوت بود. شماره‌ اتاق‌ها را نگاه کردم، همه پرت و پلا بودند بدون حتی دو شماره‌ نا‌قابل که پشت هم آمده باشند. از پله‌ها پایین رفتم تا شانسم را در طبقه‌ای دیگر امتحان کنم. شانسم زده بود. اتاقش همان اول راهرو بود.
توی فکر بودم که با دیدن چلفتی، چه صحنه‌ رومانتیکی می‌توانم بسازم که ناگهان در باز شد و او دست روی دماغ گرفته خارج شد و گفت: «خفه‌ام کردی». فکر کردم شاید به خاطر ملنگی دارو شماره‌ اتاق را اشتباه دیده‌ام. اما اگر شماره هم اشتباه بود، کله‌ موفرفری او اشتباه نبود. خود خودش بود. گفتم: «من که هنوز چیزی نگفتم». دست از روی دماغش برداشت. انگار از حرفش پشیمان شده بود: «لازم نیست چیزی بگید». قبلا خجالتی بود و حالا قبیح هم شده بود. گفتم: «واقعا خجالت داره». سری تکان داد و گفت: «منم دقیقا حرفم اینه. رو بدی روی سرت می‌شینن.» دیگر شورش را درآورده بود: «من روی سر شما نشستم؟» نگاهی به بالای سرش کرد و گفت: «طبق محاسبات من امکان نداره». اراجیفش بس نبود حالا تخیلاتش را هم با چرتکه‌ واقعیت محاسبه می‌کرد.
انیشتین عزیز خوب گفته بود: «در سقوط افراد در چاه عشق، قانون جاذبه تقصیری ندارد». اما ای کاش مشخص هم می‌کرد تقصیر این افتادن، گردن چه کسی بود. وقتش شده بود ته مانده‌ عزت نفسم را حفظ کنم قبل از اینکه فقط با کفگیر بشود ته مانده‌اش را تراشید. با گردنی افراشته توی چشمانش نگاه کردم و گفتم: «طبق محاسبات منم شما آدم مزخرفی هستید...» که ناگهان صدای کوبیده شدن قدم‌هایی بالا سرمان بلند شد. می‌خواستم بدون توجه به صدا از بقیه‌ محاسباتم در مورد او بگویم اما چلفتی مهلت نداد، گوشه آستینم را گرفت و به دنبال خودش کشید.