داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ گریه نمیکنه قدم میزنه. علی رضازاده | بی قانون
✅ گریه نمیکنه قدم میزنه
علی رضازاده | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
وقتی که مجید ایزی به دنیا آمد، پرستار از پاهایش آویزانش کرد و یک نگاه طولانی به سر تا پایش کرد. بعد از اینکه مطمئن شد، بلند گفت پسره. مجید از همان لحظهای که به دنیا آمد، زد زیر گریه. وقتی پرستار گفت پسره، پدرِ مجید از پشت در داد زد: «خجالت بکش. مرد که گریه نمیکنه». آنقدر داد بلندی زد که چند ثانیه کل بیمارستان سکوت کرد و گریه مجید هم بند آمد و دیگر گریه نکرد. توی خانواده ایزی مثل هر جای دیگر مرد گریه نمیکرد. مجید از همان عنفوان طفولیت بارها در مقاطع مختلف دلش میخواست گریه کند. وقتی شیر میخواست. وقتی پوشکش را عوض نمیکردند. بعدتر، وقتی برای روز اول میخواست برود مدرسه. وقتی با دوچرخه با مخ روی زمین خورد. وقتی معلمش کتکش میزد. وقتی مادربزرگش به رحمت خدا رفت. یکبار وقتی آقای ایزی با پشتِ دست خیلی محکم زد توی گوش مجید، مجید از خانه خارج شد و سعی کرد کمی دور شود و بزند زیر گریه و زار زار گریه کند. چند کوچه رفت آنورتر. همین که دستش را به سمت چشمهایش برد یکی از اهالی محل او را دید و گفت: «عه. این پسر آقای ایزی نیست میخواد گریه کنه؟» که مجید سریع با دستهایش چشمهایش را مالید و گفت: «نمیدونم چرا انقدر چشمام میخاره. فکر کنم توش خاک رفته» و بعد، طرف توی چشمهای مجید فوت کرد و قضیه ختم به خیر شد. توی خانه مجید اینها فیلمهای گریهدار قدغن بود. برای خانواده مجید اینها فیلمهای مصطفی زمانی، محمدرضا فروتن، مخصوصا صابر ابر به شدت صحنهدار محسوب میشد. توی مجریهای تلویزیون احسان علیخانی بیحیاترین و ماه عسل زنندهترین محسوب میشد.
توی برنامههایی که توی خانهشان پخش میشد مردها حق نداشتند گریه کنند. پدر مجید خیلی با موسیقی هم میانه خوبی نداشت. یک روز مجید وقتی به خانه برگشت، دید از خانه صدای موسیقی پخش میشود. فکش پیاده شد. دید پدرش با نیشی از بناگوش در رفته دارد آهنگ گوش میدهد و ذوق میکند. آقای ايزی به مجید گفت: «به به. بیا ببین چی خونده این پسر. حرفی که من همیشه بهت میزنم. ماشاا... به این حنجره. ببین چی میگه...» خواننده میخواند: «مرد برای هضم دلتنگیاش... گریه نمیکنه قدم میزنه». مجید دیگر داشت کفرش در میآمد. همانجا بدون هیچ دلیلی زد زیر گریه. آنقدر گریه کرد که تا مدتها ادامه داشت آنقدر که با اشکهای مجید سیل عظیمی پدید آمد که کل شهر را سیل برد و ویران کرد. بعد رفت و احسان خواجهامیری را پیدا کرد و او را هم کشت. بعد که کمی آرام شد و با آنهایی که زنده مانده بودند مشورت کرد، دید که کمی کنترلش را از دست داده و تند رفته و زود قضاوت کرده بود. پس سریعا به سراغ ترانهسرای اینکار رفت و او را هم سربهنیست کرد.
حالا که همه شهر مُردند مجید تصمیم گرفت که شهر جدیدی بنا کند که در آن همه فقط گریه کنند. با اینکار بر کم آبی هم چیره شدند و با استفاده از آب شیرین کن هم آب شرب به دست آمد و هم نمک. توی شهر جدید مجید فقط یک قانون گذاشت: «هیچکس حق ندارد بخندد. همه فقط میتوانند گریه کنند». بارها شد که عدهای را فقط به خاطر خندیدن تیرباران کرد. اه. مجید هم دیگه رد داده بود. مرتیکه اوسکول.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon