داستانهای روزنامه طنز بی قانون
امیرقباد فرهی/ بیقانون. سی و چهارم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
امیرقباد فرهی/ بیقانون
@bighanooon
قسمت سی و چهارم
«کلبهی وحشت»
بخش آخر
مارتين لوترکینگ درونم صبح زد روی دوشم و گفت: «عمو برو اونورتر بخواب واسه مام جا باشه.» گفتم:«قاعدتا باید یه چیزی درمورد آزادی و رهایی میگفتیا.» گفت: «ارد ناشتا نده. پتو رو هم شل کن سرده.» با همه بیمناسبت حرف زدنش حق داشت. خیلی سرد بود و خیلی هم زود. اما با چیزی که همین چند ساعت پیش دیده بودم و رفتارهای تقویت کننده آشپزعبوس که دائم فکری جز چاق و چاقتر شدن ما در سریعترین زمان ممکن از ذهنش عبور نمیکرد، نمیتوانستم به خوابم ادامه دهم. صدای خرت خرت از حوالی آشپزخانه به گوش میرسید. پتو را با مارتین تنها گذاشتم و یک لگد به کلم پیچ زدم که بیدار شود. خرناس غرداری کشید و لحافش را در بغل فشرد. آدمی که خودش را به خواب زده را نمیتوان بیدار کرد؛ اما او با اینکه خودش را به خواب نزده بود باز هم نتوانستم بیدارش کنم. یک جای ضربالمثل لنگ میزد. لای در را باز کردم. آشپز زیر لب آواز میخواند و دیگ را هم میزد. کاکتوسها را خرد کرد و در دیگ ریخت. اگر چندشتان میشود نخوانید که پاچه آدمیزادی که عصر در گونی چپانده بود را با وقاحت تمام از انگشت شست به چنگک آویخته بود و دلتان نخواهد از کاکتوس که فارغ شد رفت سراغ تکه کردن قلم پا. گاهی نیازی نیست نخبه یا ریاضیدان باشید که ابعاد قضیه دستتان بیاید. یک دودوتا چهارتای ساده نشان میداد ماجرا از هانسل و گرتل بحرانیتر است. کلمپیچ که از اول هم سر و تهش جوری نبود که شکل فرار بگیرد، بنابراین من باید فرجاممان را به تنهایی به چیز خوبی گره میزدم و آنجا جز یک سری آیتمهای چندشآور چیزی برای دستآویز قراردادن نداشتم. گفتم خودم را به یک جور بیماری نادر بزنم بلکه لااقل قسر در بروم و دیدم معلوم نیست این دست گوشتکوبی به چنین چیزی قايل باشد. همین که به بیماری نادر فکر کردم دیدم چیزی شبیه موش خشک شده را از داخل کابینت بیرون آورد و با همان سر گوشتکوبی ساعدش در هاون کوبید و پودر به دست آمده را روی محتویات در حال قل زدن ریخت. دوگولهام را کمی به کار انداختم و فکر کردم کسی که از خودِ خودِ طاعون به عنوان ادویه استفاده میکند را از چه میترسانی؟ بیماری نادر؟ این خودش بیماری نادر است! برو از خدا بترس. خودت را میخورد و از تومورهایت ادویه میسازد. در این گیرو دار تلفنش زنگ زد: « الو... آره بابا ردیفه... نه خوب چاق شدن. بزنم به تخته هر روز بخورتر هم میشن... میگم که بسپر به من. باشه، باشه» و تق گوشی را گذاشت. حالا آدمخوار هستی که هستی. ادب حکم میکرد یه خداحافظیای چیزی بکنی، بیشعور! دیدم مثل اینکه برنامه کردهاند دستهجمعی پارتی بگیرند و ما هم که آماده پذیرایی. تنگم گرفت. از ترس کلیههایم به کار افتاده بود و اصلا وقتش نبود. همزمان با من انگار آشپز هم تنگش گرفته باشد، ساطور و دیگ را رها کرد و دوید سمت توالت. یک راه این بود که تا برنگشته او و دیگ و کلمپیچ و این سرنوشت نیمپز را بگذارم و بروم. اما در خودم چنین وجودی نمیدیدم. یک راه دیگر این بود که موبایلش را تا برنگشته کف بروم و به پلیس زنگ بزنم. همین کار را کردم: «الو... ۱۱۰... آقا پلیس ببخشید! ما دوتا دیوانه هستیم... ببخشید من یه نخبه هستم و این کلمپیچ دیوانه است... بعد... بله دو نفر هستیم... من نخبه و کلمپیچ دیوانه است... نه کلمپیچ آدم است کلمپیچ نیست... نخیر من دیوانه نیستم. عرض کردم من نخبه هستم... بله میفهمم ساعت دیر است... آقا مهم نیست اصلا ما هر دو دیوانهایم. مهم این است که این آشپز ما را آورده که بکشد و بخورد. آقا... الو... الو... قطع کرد.»
داشتم الکی وقت تلف می کردم. در این دنیا فقط یک نفر بود که شاید من را جدی میگرفت و شماره اش را نداشتم. لیست شماره های سیو در گوشی اش را باز کردم و با کمال شگفتی به یک عکس آشنا رسیدم. قلچماق با آن قیافه خشنش چقدر جذاب و مهربان به نظر می رسید. اسمش را فقط اشتباهی مارشال سیو کرده بود. دستم که خورد روی اسمش دستی نشست پشت گردنم: «چه غلطی می کنی؟» خودم را در جا خیس کردم. کلیه های جریان ساز جریان را ول داده بود و من جریان را وا داده بودم. صدای ضعیفی از داخل گوشی به گوش می رسید که در میان جیغ زدن های من گم شد. بیخ گردنم را گرفت و تا کنار دیگ کشید. گریان عربده زدم: «جون هر کی دوست داری ولم کن.» بعد دیدم عمرا کسی را بیشتر از این استيك که یک هفته است گوشتش را پرورش داده دوست داشته باشد. برای آخرین تلاش جیغ زدم: «منو نخور. کدوم نخبه ای گوشتش شیرینه.»