✅ منیژه هنوز می‌خندید. مرتضی قدیمی | بی قانون

✅ منیژه هنوز می‌خندید
مرتضی قديمی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

می‌توانستیم جای او پست هم می‌ایستادیم اگر اسمش را می‌گذاشتند توی لوح نگهبانی هر از گاهی. اگر نه که کار دیگری از دست ما برنمی‌آمد وقتی راننده ترابری بود و آن وانت پاترول، تحویل او. گفته بود گواهینامه دارد. جعل کرده بود.
اگر نگهبان نبود و شیفت ترابری هم نداشت، همه با هم از پادگان خارج و سوار تاکسی بابا می‌شدیم.
علیرضا بود اسمش ولی همه بابا صدایش می‌کردیم وقتی از همه ما مسن‌تر بود. آن قدر که زن و بچه و زندگی داشت و کارش روی یک تاکسی بود که روی شیشه عقب آن نوشته بود یادگار بابا.
یادم نیست چرا اسم علیرضا بابا شد، به دلیل همین نوشته روی تاکسی یا قسم‌هایش که اغلب به جون پسرم یا به روح بابام بود.
آمده بود کارت پایان خدمت بگیرد و بعد هم کارنامه کار روی تاکسی وقتی می‌دانست یادگار پدرش قرار است چرخ زندگی‌اش را بچرخاند وقتی همه دار و ندارش که یک کارگاه تراشکاری بود سر بیماری منیژه، همسرش از دست رفته بود که هیچ برایش مهم نبود انگار. این مهم نبودن را وقتی می‌فهمیدیم که می‌گفت حیف، بابام بود که مرد و باقی چیزها هم فدای یک تار موی سر منیژه و پسرم. باقی چیزها برای علیرضا خود زندگی بود که فکر می‌کرد بعدِ ازدواج با منیژه به دستش آورده است. فکر می‌کرد وضعش خوب می‌شود و سفر و عشق و حال و تفریح و جوانی و خوشگذرانی.
ما را تا یک جایی می‌رساند و بعد هم به قول خودش تا آخر شب دنده عوض می‌کرد تا شام و بعد هم دوباره چند ساعتی می‌رفت فرودگاه چند مسافر آخر شبی را جابه‌جا می‌کرد.
عکسی از خودش و منیژه را چسبانده بود گوشه پایین سمت چپ شیشه و اگر سرت را کج نمی‌کردی از پشتش نمی‌توانستی ببینی.
یک‌بار که کج کردم گفت: «قرار بود اینجوری بخندیم تا آخرش». عکس را داد به من که عقب نشسته بودم تا بگویم چه خنده‌ای.
لبخندی زد توی آیینه و گفت: «پارک شهره. به عکاس گفتم اگه عکس خوبی بگیری دو برابر میدم. عکاس هم گفت اگه بتونی این خانم اخمو رو بخندونی میگیرم. منیژه را می‌گفت. من هم قبول کردم و گفتم حاضرم. بعد هم برای منیژه جوک پیرمرده چه جوری زنش را بوس کرد را تعریف کردم که نتونست جلوی خنده‌اش را بگیره و عکاس هم دمش گرم. وقتی چاپ کرد پول نگرفت و گفت فقط بگذار این عکس را بچسبونم روی تخته تبلیغاتی. من هم قبول کردم هرچند منیژه گفت «بد نباشه».
زل زده بودم به عکس و خنده منیژه که انگار همه خنده‌های دنیا جمع شده بود توی عکس.
وقتی عکس را پس دادم که بگذاره سرجاش گفت دو ساله نه اون خندیده و نه من. چند لحظه ساکت شد و قبل از پیاده شدن ما که همه رفته بودیم توی قوطی ضدحالی، گفت زندگی خیلی لعنتی است. وقتی که می‌افتی تو این جاده ولت نمیکنه تا بگی غلط کردم.
سه هفته نیامد پادگان و وقتی تلفنی از او نداشتیم حدس زدیم یا بریده مثل یک‌بار که خیلی سال‌ها قبل رفته بوده سربازی و ولش کرد و فراری شد و قاچاقی رفته بوده ترکیه و به خاطرخواهی منیژه برگشته بود یا که حتما حال منیژه بد شده است.
بعد سه هفته که برگشت انگار یکی دیگر شده بود با آن ریش و قیافه‌ای که خسته‌تر از هر روز بود.
نه او حرف زیادی برای زدن داشت جز اینکه بگوید زندگی خیلی لعنتی است و نه ما سوالی وقتی سوار تاکسی‌اش شدیم تا نیمه راه. سروان محمودی خیلی مَرد بود که گفت برود و چهار ماه باقی مانده خدمت را نیاید بعد بیاید ترخیص شود.
سرم را که کج کردم عکس خنده سرجایش نبود. وقتی متوجه شد، دست کرد از توی داشبورد درش آورد. منیژه هنوز می‌خندید توی عکس.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon