داستانهای روزنامه طنز بی قانون
دیوانهها در نمیزنند.. محمدحسن خدایی | بیقانون
دیوانهها در نمیزنند
محمدحسن خدایی | بیقانون
@bighanooon
قسمت پانزدهم
میشود گفت که تقدیر غمانگیز من در مبارزات بیثمر و البته دائمی خلاصه شده. اینکه زیر نگاه آن همه چشم، با نازها، اداها، لوندیها و خبط و خیانتها، مجبور شوی با قلچماق مچ بیندازی، خود پیشاپیش خندهدار، شاید البته هراسناک و به روایت مجمع دیوانگان طبقات سوم به بالا(چه عنوان باشکوه و مسحورکنندهای) رشکبرانگیز باشد. قلچماق نشسته بود روی صندلی نرم و راحت چرمی و عینک ریبن گرانقیمتی هم بر صورت داشت تا که مقابل آفتاب نیمروزی اواخر خرداد، رقیب سرتاپا تقصیر خود را از نظر بگذراند. مرا هم نشانده بودند روی صندلی چوبی لق و مدام با تشویقهای بیامانشان، هول و هراس را بیمزد و مواجب، نصیب من میکردند. قلچماق از جا برخواست و مقابل مجمع دیوانگان، تعظیم بلند بالایی کرد. همانطور که عرق میریخت و صورت خود را با دستمالی سفید پاک میکرد گفت «میتونی انصراف بدی، همه تقریبا همین کار رو میکنند... تازه مزایایی هم گیرشون میاد». قلچماق نمیدانست که نخبه بودن، تقویت عقل است و بازو، دمبل و چرتکه، میکروسکوپ و بادی بیلدینگ. گفتم «من اهل انصراف نیستم و البته انتحار و همچنین انکسار و لابد انتقال...یحتمل احتکار و...» که داور مسابقه، همان مرد کوتاه قد با پشتموهای بلند و کلهای کچل، ناگهان در سوت خود دمید و فریاد زد «یک...دو...سه...شروع کنید!» قلچماق دست راست خود را جلو آورد و با لبخندی مرموز مچ دست راست مرا گرفت و بیآنکه منتظر حرکتی باشد، دست راست مرا محکم کوبید روی میز. درد پیچید در تمام اعضا و جوارح من. چشمهایم سیاهی رفت و جمعیت تماشاچی از جا جست و فریاد زنان از قلچماق خواست که حرکت برقآسای خودش را دوباره تکرار کند. بار دیگر مچ دست راستم را گرفت و اینبار آرامتر از قبل آن را برد نزدیک میز چوبی و دوباره فریاد دیوانگان به هوا رفت. دیدم آبروی نخبهها، تمام فرمولهای ریاضی، بردارهای جبری، آزمایشهای شیمیایی، در مقابل زور بازوی بیکران قلچماق، به حراج رفته و دارد تاراج میشود. حتی در میان تماشاچیان، بهنظر کسانی چون انیشتين، لاوازیه، ابوریحان بیرونی و خواجه نظامالملک نشسته و به حال آن همه شکست فضاحتبارِ نخبهجماعت، آن هم مقابل زور بازوی قلچماقی دونپایه، تاسف میخورند. به خود آمدم. نفسی عمیق کشیدم و تمام فرمولهای علمی جهان را در یک زمان احضار کرده و مقابل هیبت هولناک قلچماق ایستادم. یکی از میان تماشاچیان فریاد زد «زرشک!» و همه خندیدند. بهنظر جنگ به نفع جبهه دانایی مغلوبه شده بود که ناگهان داور کوتاهقد مسابقه، عطسه کرد. سکوت همه جا را فرا گرفت. عطسه دوم که آمد، قلچماق دست مرا رها کرد و عقب نشست. عطسه سوم و چهارم و... همه شروع کردند به دست زدن و تشویق کردن. داور کوتاه قد مسابقه بیحال شد. میدانستم که قلقلک، بهترین دوای عطسههای بیامان است. رفتم سمت داور و همانطور که از جا بلندش میکردم شروع کردم به قلقلک دادن بدناش. زیر بغلها، پشت گردن، دماغ و حتی گوشها. عطسهها همراه شد با خندهها. دیوانگان شروع کردند به خواندن اشعاری در ستایش داور «داور ما تکه تکه...بدنش سیکس پکه پکه!» یا «دوار دقت کن!...داور دقت کن!»
کلیههای جریانساز با آن همه آدرنالین منتشر در بدن از پس عطسههای داور ریزنقش، ناگهان یادآور آن حس مبهم آزادی شدند. داور عطسه میکرد و گاهی کمر را تکانی میداد و حرکات موزونی خدمت تماشاچیان عرضه میکرد. بعد از آن جستی زد و پرید روی میز مسابقه و تعظیم بلند بالایی کرد و لبخند مشکوکی بر پهنای صورتش نشست و با تهدید به من خیره شد. در این بزم جمعی دیوانگان، یک لحظه به فکرم رسید که بدوم سمت راهروی منتهی به در مخصوص حمل و نقل آذوقه. داور که شروع کرد به سخنرانی آتشین خود درباره فواید عطسه برای درمان افسردگی و بواسیر، ناگهان خود را مقابل یکی از پرستارهای دم در خروجی دیدم که عطسهکنان اشک میریخت. پرسید «مسابقه تموم شد؟» خواستم بگویم که آن مسابقات هیچگاه تمام نخواهد شد چراکه حتی عطسه هم به کمک قدرتمندان میآید که دیدم قلچماق روبهرویم ایستاده و به انتظار ادامه مسابقه است. دوباره روبهروی هم ایستاده بودیم. داور عطسهکنان مسابقه را آغاز میکرد و قلچماق به اندک تلاشی مچ دستم را میخواباند و همراه دیوانگان فریاد میزد «عافیت باشه!» و این نمایش حقارتبار تا ساعتی ادامه یافت و عطسههای داور مسابقه، تبدیل شد به رمز مشترک تحقیر نخبهگی به دست دیوانگان. آنجا که فریاد «داور دقت کن» با حرکات موزون خود داور افق هر نوع رهایی از آن بساط رقابت و حقارت را ناممکن کرده بود.
ادامه دارد.