جابر حسین زاده/ بی‌قانون. چهل و ششم

#دیوانه_ها_در_نمیزنند
جابر حسین زاده/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت چهل و ششم

خب، این دختر من را دوست داشت و همین یک پدیده غریب بود برای من و برای کل عالم هستی. از آنجا که غیر از مادرم کسی من را دوست نداشته هیچ‌وقت و تازه توی همین هم همیشه شک داشته‌ام که رفتارش با من از روی ترحم است یا دوست داشتن؛ عقل سلیم می‌گوید این یکی هم به احتمال زیاد باید زاده توهماتم بوده باشد. هستند آدم‌هایی که دیگران تظاهر می‌کنند دوست‌شان دارند به خاطر موقعیت‌شان یا پول یا هر چیز دیگر. خیلی‌ها هم کلا آدم‌های دوست‌داشتنی‌ای هستند. من اما امتیاز ویژه‌ام این است که توی هیچ‌کدام از این دو گروه دسته‌بندی نمی‌شوم. دیگران می‌توانند هیچ حسی بهم نداشته باشند انگار که یکی از سرامیک‌های کف زمین هستم زیر پای‌شان. حالت محتمل‌تر البته این است که بدشان بیاید ازم. اگر روابطم با آدم‌ها از این دو حالت خارج بشود، معنی‌اش این است که احتمالا محل قطب‌های مغناطیسی کره زمین با هم عوض شده، فاصله زمین از خورشید تغییر کرده یا نیرویی کیهانی زده سیر و سلوک گردش الکترون‌ها دور هسته اتم را حالی به حالی کرده است. نمی‌شد، نمی‌شود. این دختر من را دوست نداشت. وگرنه برای من که کاری نداشت بخواهم دوستش داشته باشم. همچین که کسی بیشتر از یک بار نگاهم کند یا لبخندی چیزی تحویلم بدهد؛ عاشقش می‌شوم. اصلا تمام ابداعات و کشفیات خودم و تمام بنیاد نخبگان را می‌زنم به نامش. نه، دوستم نداشت. حیف شد. مثل تمام آن چند هزار دختری که عاشق‌شان شده بودم و آن‌ها محل سگ هم بهم نمی‌گذاشتند. تازه اگر نمی‌خواستند رویم بالا بیاورند. این یکی ولی دختر نازِ کوچکِ جمع و جور و تیز و زبلی بود. پس دوستم داشت. یا نداشت؟ اساسا چه ربطی داشت تیز و زبل بودن این دختر به موضوع عشق و علاقه؟ آستینش را گرفتم و از پله‌ها دویدیم تا پشت بام. همان‌طور که قابل پیش‌بینی بود در خرپشته را قفل کرده بودند. همیشه یک حس خوبی داشته‌ام به خرپشته. بر خلاف اسمش محل عاشقانه‌‌ای است. سایه، نشسته بود روی آخرین پله. نفس‌نفس می‌زد. این هم چیز خیلی خوبی بود. تنها مساله بد این وسط این بود که نگهبان کلفت بدقیافه با چندتا دیوانه سرخوش هم داشتند، نفس‌نفس می‌زدند و پله‌ها را می‌آمدند بالا. چه‌کار می‌خواستند بکنند؟ فوقش یک آمپول دیگر یک جاییم فرو می‌کردند و باز به خواب می‌رفتم و از فردا روز از نو و روزی از نو. ولی این‌بار فرق می‌کرد اوضاع. حالا مسئولیت این دختر هم با من بود. کمی خل‌وضع می‌زد ولی همین هم یکی از عوامل جذابیتش بود. سایه وسط نفس‌نفس زدن‌هاش گفت: «بیا موش بشیم». دیگر داشت بدجوری دلم را می‌برد. آخر تو همین طوری هم موش هستی. آن جفت‌پای حمایت‌گرانه‌ای که برای نگهبان قلچماق گرفتی و این فرار کردنت با من، همراهی‌ات با من، این‌ها... دوستم داشت؟ کاش روابط انسانی این‌قدر پیچیده نبودند. مثلا کاش می‌شد برای‌شان فرمول نوشت. گذاشت‌شان توی یک الگوریتم ساده. اگر این، آنگاه آن. سایه دستش را جلوی صورتم تکان داد یعنی که کجایی؟ کجاها سیر می‌کنی؟ زل زدم توی چشم‌هاش که ترکیب زیبا و بی‌نظیری بود از سیاهی و درشتی چشم اسب با گوشه‌های باریک و منحنی‌های چشم دخترهای آسیای شرقی. طوری که انگار فرم کلی چشم، مقداری از قرنیه را دزدیده و صاحب چشم را قدری منگ و سرخوش و در حال سیر در نوعی شیفتگی همیشگی نشان می‌دهد. سایه گوشه یکی از دیوارهای خرپشته را نشانم داد که برای رد کردن دسته‌ای لوله، سوراخ کرده بودند و دورش را مقوا چپانده بودند. تکرار کرد: «موش بشیم؟». اگر او می‌توانست با موش شدن از فضای کناری لوله‌ها رد شود، با فرض مقیاسی ثابت برای این تجربه بلاهت‌آمیز، من باید قاعدتا مورچه می‌شدم. منتظرم نماند و رفت مقواها را با دست درآورد. انگشت‌هاش شبیه چنگال‌های خرچنگ کار می‌کردند. برگشت نگاهم کرد. واقعا داشت رد می‌شد. مبهوت، نگاهش می‌کردم. رفتم جلو و نگاه دقیق‌تری انداختم به سوراخ. صدای پاهای نگهبان نزدیک‌تر می‌شد و وقت زیادی نداشتیم. سایه رفت. من اما رد نمی‌شدم. امتحان کردم. زور زدم. حتی کله‌ام هم رد نمی‌شد. «اوخ چه سرده» صدای سایه بود از آن طرف سوراخ. نگهبان تقریبا رسیده بود بالای پله‌ها و داشت دست به کمر تماشای‌مان می‌کرد. صدای منحوسش پیچید توی فضای محدود خرپشته: «خانم، این کار شما تخلفه. ورود به اینجا براتون ممنوعه. بیمارها رو هوایی می‌کنید». نگهبان زمخت این را گفت و یک دستش را انداخت زیر زانوهام و بلندم کرد. سایه با همان روش موشی از سوراخ برگشت و ایستاد لباس‌هاش را مرتب کرد. سوار بر دوش قلچماق از پله‌ها می‌رفتم پایین و فقط