داستانهای روزنامه طنز بی قانون
دیوانهها در نمیزنند. جابر حسینزاده/ بیقانون. بیست و دوم
ديوانهها در نمیزنند
جابر حسينزاده/ بیقانون
@bighanooon
قسمت بيست و دوم
«خرجِ خرمای خراب شدن این خواب، خنده خونمرگ شده خروسخوان است. و این خون. این خون؟ سرخیِ تلخندِ جا مانده از خنجر و بیخیمهگیِ خان است آخر.»
بیچاره راه میرفت و اینطوری با یک عالمه خ شعر میگفت توی راهرو. داشتم از دستشویی برمیگشتم و دمپاییام خیس شده بود و برای همین با نوک پا دمپایی را سر میدادم روی زمین و میرفتم. جناب شاعر دستها گره به پشت کمر، ریش زرد و دراز تا پایینِ ناف، نگاهی بهم انداخت و انگشتش ناگهان رها شد از پشت کمر. اشاره کرد به دمپاییهام: «لخ لخِ شوخِ خراباتِ خودی/ بیخبر از خلقتِ خاکت شدی». دیوانه اصیلی بود. توی آن بعد از ظهر ِپر از کسالتِ دوشنبه، میتوانست سرگرمیِ خوبی باشد. اصلا دوشنبهها بیمعنیترین روزهای هفتهاند. یک جایی ولاند وسط هفته و آدم نمیداند باهاشان چکار کند. تنها کارکردشان این است که زودتر تمام شوند و نوبت را بدهند به سهشنبهها که دارند سر میخورند توی بغلِ چهارشنبه زیبا و بعد آخرِ هفته دوستداشتنی. شاعرِ دراز ریش خواست از بغلم رد بشود و داشت با خودش خ خ میکرد که بازویش را گرفتم. گفتم بیا برویم توی حیاط حرف بزنیم. ناگهان حالت صورتش عوض شد. دستهاش لرزیدند و کمرش خم شد و چشمهاش از ترس شدند دوتا تیله درشتِ حیوانی. مثل گربههایی که منتظرند ببینند سنگی که توی دستت نگه داشتی را میخواهی بزنی توی سرشان یا اصلا چه غلطی میخواهی باهاش بکنی؟ تُن صدای جناب شاعر هم حسابی ریخت به هم: «کجا میخوای منو ببری؟ من نمیام. هیچجا نمیام من. ولم کن توروخدا.» با آن حجم از ریش و پشم هنوز میترسید کسی ببردش جایی. گفتم شیفته شعرهات شدهام. برویم یک جای خلوت و گپی بزنیم و وقت بکشیم. حالا دهانش هم گشاد شده بود و نفسنفس میزد: «جای خلوت؟!» هر کدام از این دیوانهها داستانی داشتند برای خودشان. گفتم استاد افتخار بده با هم چای بخوریم و کمی هم برایم از شعرهای نابت بخوان. کلمه جادوییِ استاد کار خودش را کرد. آرام شد. دوباره سیخ ایستاد و دستهاش برگشتند به همان مدل شاعرانه فاخر. راضی شده بود بعد از ظهر دوشنبهام را پر کند. رفتیم توی حیاط نشستیم و تکیه دادیم به دیوار. استاد شروع کرد: «میدونم که تو هیچی از شعرهام نمیفهمی ولی ایرادی نداره. توی این دو سالی که اینجا هستم کسی ازم نخواسته بود براش شعر بخونم. این رو هم میدونم که تو هم یه دیوونهای مثل اونهای دیگه. فعلا که چارهای نیست. تا روزی که بتونم از این خرابشده فرار کنم، احتمالا مخاطب دیگهای جز تو نخواهم داشت» زرشک! حالا جایمان عوض شده بود. جناب شاعر جفنگباف شده بود عاقل و من دیوانهای مثل دیوانههای دیگر. به ذهنم رسید همان نقشی که دلش میخواست داشته باشم را برایش بازی کنم. پس عجالتا میشدم دیوانه. یک دیوانه درست و حسابی. گفتم: « استاد من شبها پرواز میکنم. بال میزنم میرم وسط شهر و یه سر به خونه و خانوم بچهها میزنم و قبل از روشن شدن هوا برمیگردم اینجا. توی روز نمیتونم. نور چشمم رو میزنه، گرم هم هست هوا و عرق میکنم بو میگیرم. قبلا روزها هم پرواز میکردم و بوی کثافت میگرفتم استاد. زنم گفته بود بالهات رو میچینم اگه باز بوی سگِ خیس بدی». استاد داشت لبخندِ ملیح میزد و کمکم آماده میشد جفنگیاتش را با صدای رسا بخواند که دیدم سایه دکترِ قلابی، جناب استامبولی افتاد رویمان. دکتر نیشش باز مانده بود و سرش را به نشانه رضایت تکان میداد. گفت خوشحالم که با هم آشنا شدید. شما دوتا جزو گنجینههای اینجایید. بالاترین میزان مقاومت را دارید در پذیرشِ بیماریتان. بعد شروع کرد به دست زدن. ادامه پیدا کردنِ تشویقِ اعصابخردکناش، انگار شاعر کبیر را عصبانی کرد. دیدم که مشتهاش را گره کرد و پرههای بینیاش گشاد شدند و خیز برداشت و درجا جهید. سیخ ایستاد روبهروی دکتر و زل زد توی چشمهاش. این مرد دیوانه نبود. یکی بود مثل خودم گیر افتاده در دام استامبولی و آن نگهبانِ گندهبکِ زبان نفهم. باید کنارش میایستادم. حالا دو نفر بودیم. دیگری منی درکار نبود، ما بودیم، ما. ایستادم شانه به شانه شاعر. من هم مشتهام را گره کردم. ضربانم بالا و بالاتر میرفت و متناسب با آن مثانهام تنگتر میشد. استاد عزیزم، شاعر توانمند دست راستش را آهسته برد بالا و رو به دکتر گفت: «تاریخ در موردت قضاوت خواهد کرد. من، عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار، به نام اجداد بزرگوارم تو را لعن میکنم.» دکتر نگاهی به من انداخت و چشمک ریزی زد. شاعر درجا لرزید و ادامه داد: «خاصه خری، خاصه خری/خواهم که خونت برخورم/خرس خلید خاخیام خ