✅ روزی که لِه شدم. مهرداد نعیمی | بی قانون

✅ روزی که لِه شدم
مهرداد نعیمی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

من سالها پیش در یک روزِ گرمِ تابستانی در خانواده‎ای پرجمعیت به دنیا اومدم، پرجمعیت در حدی‌که اگه بهمون یارانه می‌دادن سرمایه‌مون از امیر قطر بیشتر می‌شد. من فقط هفت تا باابابزرگ داشتم! عجیبه نه؟ آخه مامان بزرگم بعد از آقاجون خدابیامرز دو بار هتریک کرد، یعنی شش بار دیگه شوهر کرد... همه‌شونم سر دو سه سال مُردن! یعنی من الان هفت تا بابابزرگ دارم که باید به مزارشون سر بزنم. هر کدومشونم یه ور ایرانن!

من بیست و چهار تا خواهر دارم! در واقع پدر مادرم برای اینکه بچه پسر داشته باشن بصورت شبانه‌روزی تلاش می‌کردن. در واقع مادر من فوق تخصص زنان و زایمان داره.... البته بصورت تجربی! بالاخره بعد از اینهمه زایمان شمام باشی متخصص میشه دیگهه.... من همیشه مادرم رو حامله به یاد دارم... یعنی یه هفته بعد از اینکه خود من به دنیا اومدم، مامانم خواهر کوچیکه‌مو سه ماهه حامله بود! شما تصور کن از 1961 که دیوار برلین ساخته شد تا 1989 که دیوار از بین رفت و حتی بعد از اون، مامانم داشته می‌زاییده هی. یعنی بلوک غرب و شرق بی‌خیال دیوار برلین شدن ولی بابا مامان من دست از تلاش برنداشتن!
دوران کودکیم در دشت‎‌های اطراف کرج گذشت. جایی که زندگی می‌کردیم خیلی امن نبود و بجز خطر دست‌درازی کسانی‌که به ما چشمِ طعمه دوخته بودند، امنیت جانی هم نداشتیم. خیلی از هم‌بازی‌هام زیر ماشین عینهو مربا له و لورده شدند... و فاجعه اینجا بود که از بچگی توی گوشم می‌گفتند اگه عین همینا مرباطور له و لورده بشی تازه شانس آوردی!

هنوز اولای جوونی‌م بود که هم مامان و هم بابام رو از دست دادم، دست روزگار تمام خواهر برادرامو هم طعمه‌ سرنوشت کرد. ما حتی شناسنامه نداشتیم که اسم داشته باشیم و بتونم بعدها دنبال‌شون بگردم! هضم این حوادث برای منی که وابستگی شدیدی به خانواده‌ داشتم، کار ساده‌ای نبود. در اون تنهایی و بی‌کسی نفهمیدم چی شد که سر از شهر درآوردم. روزهای اول زندگی در شهر واسه منِ بچه‌روستایی خیلی جذاب بود اما کم‌کم زندگی روی بدشو بهم نشون داد، اونم در عنفوان جوونی و ترگل‌ورگلی‌م که از برخی نواحی اونقد رسیده و خوش‌فرم و تُپل‌مُپل شده بودم که هرکی بهم می‌رسید یه نگاه «بخورم‌تورو»ئی بهم می‌کرد. خب فکر کنم دیگه متوجه شدید که من یه گیلاس هستم. گیلاس بودن خیلی سخته و اگر این حرفم رو قبول ندارید، بذارید قسمتِ بد زندگیم رو براتون تعریف کنم: ما گیلاس‌ها تا به خودمون میایم می‌بینیم ای دل غافل، یه چیزی داره توی شکممون وول می‌خوره و لگد می‌زنه. من خودم شوکه شدم. نمی‌دونستم چی‌کار کنم، ترسیده بودم. می‌خواستم خودکشی کنم که دست سرنوشت یه جوون میوه‌فروش مهربون رو سر راهم گذاشت. جوون توی مغازه‌‌ش بهم جا داد و منم کم‌کم داشتم به حضور این کوچولو توی شکمم عادت می‌کردم. دیگه از ریخت و قیافه افتاده بودم، هیکلم چاق و پوستم پر از چروک شده بود. صبح تا شب چشم‌انتظار یه اتفاق خوب، خیابونا رو نگاه می‌کردم. تنها همدمم همچنان کوچولوی تو شکمم بود. تا اینکه یه روز وقتی عباس‌آقا-میوه‌فروش از مغازه رفته بود بیرون، یه پیرمرد حریص اومد توی مغازه، دستش تا آرنجش توی دماغش بود ولی زل زده بود به من. رفت سمت شاگرد عباس آقا، یه چیزایی در گوشش گفت و چندتا هزاری گذاشت کف دستش. می‌دونستم... می‌دونستم این شاگرد عباس‌آقا یه ریگی تو کفششه، نگاهش همیشه روم سنگینی می‌کرد اما بخاطر وجود عباس آقا ترسی نداشتم. اما حالا دیگه عباس آقایی در کار نبود، پیرمرد با دستای کثیف لرزونش، در حالیکه آب دهنش روونه بود اومدم طرفم. نای جیغ زدن نداشتم، چشمامو بسته بودم. اولش یکم با آرامش این‌طرف اون‌طرفم کرد و بعد یهو به وحشیانه‌ترین شکل ممکن شروع کرد به خوردنم، اما همین که متوجه کوچولوی توی شکمم شد انگاری که روی هیکلش آب سرد خالی کرده باشن، منو له و لورده پرت کرد یه گوشه و همین‌جور که تف‌کنان از مغازه دور می‌شد، فحش داد و ‌گفت: « اَه، حالم بهم خورد! همه این گیلاس‌هاتون کرمو و خرابن.... اووق هووق!» (با همراهی احمدرضا کاظمی)
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon