✅ روباهِ خوش گفتار. رضا حسین‌پور | بی قانون.. بود و یکی نبود

✅ روباهِ خوش گفتار
رضا حسين‌پور | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

یکی بود و یکی نبود. روز و روزگارِ خوشی بود آن روزگار. مردم، خوش احوال بودند و ساده دل و همه عاشقِ هم. قِصه‌هاشان، غُصه نداشت، هر چه بود، حکمتی داشت و درسی بود برای آن‌هایی که می‌خواستند در تمامی عمر آدم بمانند و همدیگر را دوست بدارند. از احوالِ خوش و ناخوش یک دیگر باخبر بودند و آگاه از چند و چون رسمِ زمانه. پندها و نصیحت‌ها سخنرانی و موعظه نبود، هر چه که بود، قصه بود و داستان. از زبانِ بابابزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایی که دوست‌شان داشتیم و یادشان مثل گل‌های شمعدانیِ لب حوضِ وسط حیاط‌شان، درخاطرمان ماندنی است.
یک روز، روباهی گرسنه گرگ نادانی را بفریفت و او را به سُراغِ اسبِ یکی از روستاییان بُرد که در بیابانی دور از دِه، در خیالات خویش آسوده بود. روباه در لباسِ سَروَر و گرگ در کِسوتِ دوست، یارِ اسب شدند و از او خواستند برای رفعِ خستگی و بازیابی آرامشی دل‌نشین چند روزی در سفری خوش یارشان باشد. اسب پذیرفت و هم سفرشان شد. رفتند و رفتند تا از چشم‌اندازِ آبادی به دور ماندند. گرک گفت: به بی‌راهه افتادیم، اینجا نه شکاری هست و نه آبی و آبادانی چاره‌ای باید اندیشید وگرنه از گرسنگی جان‌مان در خطر است. روباه گفت: چاره کار آسان است. گرگ گفت: بگو، تا آن کنیم که در رنج نیفتیم. روباه، به ظاهر، در عذابِ وجدان گرفتار اما در دل خرسند، گفت: یکی از ما سه تن، می‌باید جانِ خود را فدای آن دو کند، باشد که در آن دنیا پاداشی نیکو دریافت دارد. اسب، دریافت که موردِ طمع واقع شده است، فکری کرد وگفت: آنکه باید جان فدا کند کیست؟ چون از گوشتِ هر یک از شمامرا فایده‌ای نیست. روباه گفت: تو با ما رفیق راه‌مان بودی، باید رسمِ رفاقت به جای آوری و در این قرعه پا پَس نکشی. گرگ گفت: راه نما و چاره‌ساز تویی، بگو تا به فرمانت باشیم. روباه گفت: بین ما آنکه عمرش دراز تر بوده است، سزاوار است تا جانِ خویش فدا کند، یک به یک سن و سال‌مان می‌گوییم تا همان کنیمکه گفتم. گرگ گفت: مقبول است آنچه گفتی اما باید فرصت دهی تا سال‌های عمرِ رفته‌ام، را حساب کنم. روباه گفت تا تو به حساب مشغولی من هم مشغولِ محاسبه عمرِ خویش خواهم شد؛ پس از اسبِ درست کردارمان می‌پرسم! اسب فکری کرد گفت خدایش بیامرزد مرحوم پدرم را که سالِ تولد مرا پشتِ سُمِ پای‌هايم نوشت، حال هر کدام سوادِ خواندن دارید ببینید و بخوانید و آنچه که می‌خواهید بدانید.
گرگ گفت: من کوره سوادی دارم با غرور رفت تا بخواند. رفتن و خواندن همانا و پرتاب شدنِ لاشه‌اش با دَک و پوزی شکسته به دور دست‌ها، همان. روباه که نگون بختیِ گرگ را دید، مثلِ تیرِ شلیک شده از جا جهید و پا به فرار گذاشت. اسبِ خوش رَسته از فریب، فریاد زد: آهای چاره‌اندیشِ مشکل گشا، به کجا چنین شتابان؟ روباه که به سرعتِ باد می‌دوید گفت: می‌روم بر سرِ قبر پدرم، تا فاتحه‌ای نثارِ روحش کنم که عاقبت‌اندیش بود و مرا به مکتب نفرستاد تا سوادی بیاموزم. اگر من امروز سوادی می‌داشتم الان جایِ آن بی‌چاره‌ای بودم که سوادش، موجب شد تا جانِ شیرینش را به جان آفرین تسلیم کند، پس به هوش باش و گوش‌دار که تا چنین است و چنان، فکرِ درس و مشق را از سر بیرون کن، که امروز نیک بختی، از آنِ بی سوادان است. این بگفت و در گرد وخاکی که کرده بود گُم شد...

آن روز ها، بالارفتم دوغ بود و قصه من هم دروغ بود، اما امروز که پایین آمدم ماست بود و غُصه من راست شد... .
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon