داستانهای روزنامه طنز بی قانون
امیرقباد فرهی/ بیقانون. سی و سوم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
امیرقباد فرهی/ بیقانون
@bighanooon
قسمت سی و سوم
«کلبهی وحشت»
بخش پنجم
گی دو موپاسان میگوید: ... شت! انقدر این کلم پیچ بو میداد که آدم از یاد میبرد گیدوموپاسان در چنین موقعیتی چه گفته. از آن آزادی مطلق و رهایی از بند دکتر استانبولی که هنوز چیزی نیافته بودیم و فقط به طور نسبی از یک وضعیت اسارت در میان دیوارهای سفید به دوران پسا اسارت در میان دیوارهای قرمز دچار بودیم؛ به امید آنکه دوران پسین پسا اسارت چیز همچی به درد بخوری در خودش داشته باشد. آشپز وقتی از دیوانهخانه برمی گشت، به عنوان گونه نادری از موجودات مهربان شقی القلب با آن دست مثل گوشتکوبش دايم در حال محافظت و ممارست ما بود. اما هر بار با بهانهای رهایی ما به تعویق میافتاد. شب اول میگفت: همه تحت نظرن. به صلاح نیست الان برین بیرون. بیا این لقمه رو بخور ببینم. شب دوم میگفت: شرایط بحرانیتر شده. شما خودتون رو تقویت کنین. این ژله رو کوفت کن لپات سفت شه. شب سوم میگفت: این چه رون لاغریه تو داری آخه؟ اه اه! بیا این رون مرغ رو هم بخور جا واکنی. بعد خودش به هیچ چیز لب نمیزد. آخر آن طور که فهمیدم نه گیاهخوار بود به آن معنای کلمه که کلمپیچ، سیبزمینی و کلم سق میزد و نه گوشتخوار به آن شیبی که مرا به سمتش هل میداد. خبری از ژلهخواری و سالاد و هله هوله هم نبود. جلوی ما چیزی که نمیخورد هیچ، گاهی حین غذا خوردن جوری نگاهمان میکرد انگار چندشش شده. با پوآروی درونم هر دو به این نتیجه رسیدیم که وضعیت کمی بودار است. اما این ربطی به بوی کلمپیچ نداشت. در عین حال با گروهبان گارسیای درونم هم به این جمع بندی رسیدیم که خیلی هم بد نمیگذرد. مایکل اسکافیلد درونم هم سر راه آمد نگاهی کرد و سری با تاسف تکان داد و رفت. نفهمیدم از سر ناراحتی به خاطر وضعیت پیچیده آزادی در اسارت ماست یا از سر حسادت به خاطر شکمهای بالاآمده و غبغبهای ورم کردهمان. آخر آشپز وقتی از خانه بیرون میرفت درها را قفل میکرد. ما فقط حق داشتیم از اتاقمان تا دستشویی برویم و در مسیر هم باید عرق رازیانه بخوریم. گفته بود: اگر دائم بخورید گوشتتان را شیرین میکند و انقدر لبخندش وقتی میگوید گوشتتان شیرین میشود گشاد بود که حس تلخی به آدم میداد. صبح روز چهارم که داشت خانه را به قصد دیوانهخانه ترک میکرد، گفت: «هر کی بیشتر تقویت شه میتونه به عنوان گزینه اصلح زودتر فراری داده بشه» و رفت. خیلی به این فکر کردم که بعد از فرار به کجا بروم. اول فکر کردم در یک روستای کوچک خودم را درگیر حل مسائل لاینحل فیزیک کنم و از شلوغیها دل ببُرم. دیگر به هیچ وجه سراغ وام نخبگان نمیرفتم. بعد فکر کردم شاید کمی خطرناک باشد برای همین گفتم بهتر است کلا به جای خیلی دوری بروم و مدتی فعالیت نخبگیام را معلق کنم. خیلی کارها به ذهنم رسید و البته که هیچ کدام تناسبی با وضعیت فیزیکی و روانی من نداشت. خیلی به فرایندهای بعد از فرار و چگونه گریختن اندیشیدم. کمی هم به سرنوشت کلم پیچ فکر کردم. میتوانستم او را هم با خود ببرم. آخر او سرنوشت خاصی جایی انتظارش را نمیکشید. نمیخواستم بدجنس باشم. ولی او میتوانست در مزرعه کار کند و عوضش من بعد از این که نوبل فیزیک را گرفتم زیر پر و بالش را میگرفتم و برایش یک گاو میخریدم که کمک حالش باشد. یا حتی شاید یک تراکتور. اما خیلی هم نباید خرجش میشد. آخر دیدم به پول نوبل برای ادامه تحقیقاتم نیاز دارم. درگیر این فکرها شده بودم که صدای به هم خوردن در حیاط مرا به خود آورد. با توجه به احتیاطهایی که عقل حکم میکرد از تکه آینه کوچکی که گوشه پرده کار گذاشته بودم نگاهی به حیاط انداختم. ساعتی نبود که قرار باشد آشپز سر بزند. اما خودش بود! یک گونی همراه داشت که کشانکشان تا کنار پلهها آورد و دیگر حال نداشت بالا بیاورد. همانجا رهایش کرد و بالا آمد. کلیدش در قفل در چرخید و دو دور زد. گوشهایم را تیز کردم که ببینم داخل می شود یا نه که ناگهان کسی با مشت به در حیاط ضربه زد. در آینه دیدم که آشپز سراسیمه به سمت در رفت و در را نیمه باز کرد که فردی که آنسوست داخل حیاط را نبیند. طفلک ترسیده بود که نکند ما لو برویم و ناچار به تیمارستان عودت شویم. حتی این عینک ته استکانی هم کمک به واضح دیدن ماوقع نمیکرد. اشباحی را میدیدم و حدسهایی میزدم. آشپز با فردی که آنسوی در بود، رفت.
برای یک نخبه خیلی کار سختی نیست که تکههای یک پازل را کنار هم بچیند و جمعبندی درستی به دست دهد. جمیع شرایط این بود که آشپز فراموش کرد هنگام رفتن، در را