داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ همین دور و بر: کافه (قسمت اول). مهرداد صدقی | بی قانون
✅ همین دور و بر: کافه (قسمت اول)
مهرداد صدقی | بی قانون
@Dastanbighanoon
ایندفعه تمایلی ندارم همراه بابا بروم کمیته انضباطی. برنامه دیگری دارم. حداقل چون میدانم در این یکی دو ساعت بابا کجاست، میخواهم بدون اطلاع او با خانم فرهمند حرف بزنم. کم مانده تا جلسه بابا تمام شود اما هنوز خبری از خانم فرهمند نیست. با اینکه میدانم بابا میداند اما نمیخواهم مرا ببیند. بعد از نیم ساعت بالاخره سر و کله خانم فرهمند پیدا میشود. ضربان قلبم تندتر میزند. هوا سرد است اما حس میکنم دارم عرق میکنم. خانم فرهمند هم کمی رنگبه رنگ شده. نزدیک که میشود، به آرامی به سمتش میروم.
-سلام
-سلام.
-ببخشید چند لحظه میخواستم وقتون رو بگیرم.
خانم فرهمند که انگار میداند چه میخواهم بگویم، میگوید: «ببخشید اینجا راحت نیستم».
این را میگوید و میرود. با صدای بلندتری میگویم «ببخشید». دستی به شانهام میزند و با صدای آهسته میگوید «بخشش لازم نیست، اعدامش کنید». باباست. خانم فرهمند برمیگردد. ظاهرا او بابا را زودتر از من دیده بود. به طرفش میدوم.
-کجا راحت هستین؟
-نمیدونم ولی لااقل اینجا راحت نیستم.
به طرف بابا برمیگردم. بابا میگوید: «حامدجان من که موافقش نیستم اما اگه جای تو بودم ولش نمیکردم بره. برو بپرس کجا راحته».
همین کار را میکنم و از او سوال میکنم. قرار میشود خانم فرهمند به من خبر بدهد.
شب، بابا بزرگ هم آمده خانه ما. قرار است فردا بابا او را ببرد دکتر. بابا ماجرای امروز را سربسته برای مامان تعریف میکند و میگوید: «از شجاعت حامد خوشم اومد. اینکه امروز باباشرو داشت میپیچوند، نشون میده در آینده مستعده که زنشم بپیچونه و مرد موفقی میشه». مامان اشاره میکند که بابابزرگ نفهمد اما بابابزرگ که هنوز ماجرای شب یلدا یادش مانده، میگوید: «ما اون شب نفهمیدیم بالاخره حامد قرار هست زن بگیره یا نه».
مامان به بابا میگوید:«به درست یا غلط بودن انتخابش کاری ندارم اما همین درسته اگه قصدش جدیه باید با هم حرف بزنن و از همدیگه شناخت بیشتری داشته باشن».
بابا میگوید: «طرف که ما رو میشناسه. هم خونهمون اومده، هم من و تو رو دیده، هم پیامای گوشی منرو احتمالا خونده. این حامده که باید بشناستش».
مامان به من میگوید: «ولی بهتره هر دو خونواده در جریان باشن. حالا کجا قرار شد باهاش حرف بزنی؟»
-هنوز نمیدونم.
مامان میگوید: «اینجا اومدنش درست نیست وگرنه میگفتم بیاین همینجا».
بابا میگوید: «خب حامد بره اونجا. البته حامدجان اگه قرار شد بری اونجا با خودت لباس راحتی هم ببر. یه وقت دیدی جوابشون مثبت بود».
بابابزرگ میگوید: «جاش مهم نیست ولی هرجا شد یادت باشه گربه رو دم حجله بکشی».
بابا به بابابزرگ میگوید: «اگه قرار به کشتن گربه بود که منم باید همینکارو میکردم».
بابابزرگ میگوید: «این حرفت خدایی درسته».
مامان به من میگوید: «برای جا، اون بهت خبر نمیده خودت باید خبر بگیری. بهش پیام بده و بپرس».
-شمارهاش رو ندارم.
بابا با لبخند میگوید: «من شمارهاش رو دارم اما خرج داره».
چیزی نمیگویم. بابا باز میگوید:
- تا یه ماه باید صبح زود بری نون تازه سنگک بخری».
چیزی نمیگویم.
-خودم پولشرو میدم هفتهای یه بارم باید بری هلیم بگیری.
باز هم چیزی نمیگویم. این دفعه بابابزرگ سفارش میدهد.
-یه روزش هم کلهپاچه.
هنوز درخواستهای بابا و بابابزرگ تمام نشده که با یک اشاره مامان، بابا میدود تلفنش را میآورد تا شماره را به من بدهد. بابابزرگ هم شوخیِ توی راهش را قورت میدهد. بابا زیر لب به من میگوید: «آینده خودت رو ببین!» بابابزرگ هم میگوید: «یاد بگیر. اینجوری گربه رو میکُشن».
بابا هم دم گوشم میگوید: «البته به جای میکُشن باید بگی میکِشن!».
برای خانم فرهمند پیام میفرستم و خودم را معرفی میکنم. نظرش این است که توی دانشگاه نمیشود راجع به چیزهای مهم حرف زد و در دید دیگران ذهنیت خوبی ایجاد نمیشود. میگویم «خب نگفتید کجا» جواب میدهد «یه جای عمومی». عاقبت آدرس کافهای را به من میدهد. چون کارِ بورسيهام دارد درست میشود، نمیخواهم مشکلی برایم پیش بیاید. برای همین میگویم خانوادهها هم در جریان باشند؛ موافق است. نظر مامان این است برای اینکه یک وقت مشکلی پیش نیاید، نسرین یا نازنین میتوانند به طور ناشناس همان اطراف باشند و هوایم را داشته باشند. مخالفم:
-نه بابا، یه دفعهای وسط حرفامون باز بچههاشون میان میگن مبارکه مبارکه.