✅ من انارم: مصائب اول مهر یک عدد انار مهاجر. سحر شریف‌نیک | بی قانون

✅ من انارم: مصائب اول مهر یک عدد انار مهاجر
سحر شریف‌نیک | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

کم کم داشتیم به آخرهای تابستان می‌رسیدیم . هوا رو به سردی می‌رفت و رنگ برگ‌های درخت‌ها زرد و قرمز و نارنجی می‌شدند اما مهم‌تر از همه این‌ها فصل مدرسه‌ها بود که داشت نزدیک می‌شد. راستش خیلی خوشحال بودم به خاطر اینکه دیگر مجبور نیستم24 ساعت از شبانه روزم را در معیت خانواده نازنینم باشم و با شیرین‌کاری‌های‌شان روزی صد مرتبه خجالت بکشم. آخر ما همه جا با هم می‌رفتیم. چون به حفظ بنیان خانواده باور داشتیم و معتقد بودیم تمام جذابیت‌های خارج را باید با همدیگر تجربه کنیم. هیچ‌کس در فروشگاه‌های خارج به اندازه ما با دیدن چیپس پرینگلز و شکلات اسنیکرز از هیجان جیغ نمی‌کشید و باز هم هیچ‌کس اندازه ما بغل بنز و ب‌ام‌و‌های پارک شده مردم در خیابان با فیگور دست به کمر و سینه سپر و لبخند گشاد عکس نمی‌انداخت.
و حالا با نزدیک شدن فصل مدارس و تنهایی رفتن من به مدرسه، استرس باور نکردنی والدینم را فرا گرفته بود. طوری‌که دو هفته قبل از شروع سال تحصیلی بابا مشغول تمرین مکالمه زبان انگلیسی با من شد. البته خودم هم یک مقداری استرس این شروع را داشتم ولی هیجان کشف دنیای جدید بدون حضور مامان این‌ها و آبروریزی‌های احتمالی، الباقی ترس‌ها را کاملا خنثی می‌کرد.
خلاصه اینکه عصرها با بابایی می‌نشستیم و ایشان هر چیزی را که فکر می‌کرد توی مدرسه به دردم بخورد با لهجه و دانش اندک زبان انگلیسی خودش به من آموزش داد. مامان هم نیم ساعت یک بار برای‌مان تغذیه بین تدریس می‌آورد که ضعف نکنیم و عین هربار هم یکی به بابا می‌زد و می‌گفت: حسن، بهش یاد بده خواست بره دستشویی چی باید بگه. حسن،‌ هر دو شماره رو یاد بده! و میل‌تان نکشد بابا هم هربار به صورت عملی و کلامی این دو مورد را برایم توضیح می‌داد.
تا اینکه بالاخره روز پنجم مامان که آمد و گفت: حسن!، خدا رو شکر بابا عصبانی شد و با عصبانیت گفت: بابا!! یادش دادم دیگه! اسهال که نشده بچه. دم به دقیقه می‌خوای بفرستیش دستشویی. ول کن جون مادرت! اه!
که البته مامان هم بهش برخورد و به این ترتیب مابقی جلسات آموزشی ما با دهان خشک و با ضعف شدید جسمانی برگزار شد.

تا اینکه بالاخره روز اول مدرسه‌ها رسید. تمام شب را نتوانستم بخوابم. خیلی زودتر از وقتی که باید رخت و لباسم را پوشیدم و از ترس اینکه مامان و بابا و دانیال بخواهند تا دم در مدرسه همراهی‌ام کنند یواشکی از خانه زدم بیرون و حدود ساعت پنج و نیم صبح، کمی قبل از طلوع آفتاب جلوی مدرسه رسیدم.
سه ساعت علافی زمان کافی بود برای اینکه از خستگی کنار شیر سنگی سیمانی جلوی مدرسه به خواب بروم. تقریبا هوا روشن شده بود که با گردن درد و بدن درد و سر و صدای زیاد از جا پریدم و کاملا بهت زده مشغول بررسی صحنه روبه‌رویم شدم. راستش دیدن آن همه جمعیت و جیغ و فریاد بچه‌های مدرسه خیلی برایم عجیب نبود. ولی شنیدن صدای آژير ماشین پلیس از دور و بعد پارک کردنش در چند قدمی من و از همه این‌ها عجیب‌تر دیدن کله بابا که از داخل ماشین پلیس بیرون آمده بود و با خوشحالی برایم دست تکان می‌داد باعث شد که خودم را بیشتر به شیر سیمانی جلوی مدرسه فشار دهم. نمی‌دانم چرا در آن لحظه دلم می‌خواست همه فکر کنند که بنده دانش‌آموز نیستم. بلکه یک عدد بچه شیر سیمانی‌ام که به مامانم تکیه داده‌ام.
تازه قضیه به همین جا هم ختم نشد. چند ثانیه بعد مامان را دیدم که با چشمانی پر از اشک و یک سینی حاوی اسفند و ظرف آب مسی و گل پرپر شده از توی ماشین در آمد و به سمت من دوید تا آب مسافر را هم پشت سرم بپاشد.
یعنی مامان باباهای هم کلاسی‌های سرخپوستم هم در آن روز اول این چنین دود و دمی برای خداحافظی با بچه‌های‌شان راه نینداخته بودند که مامان من با آن اسفند دود کنش درست کرده بود.
تعلل را جایز ندانستم و در آن لحظه فرار را بر قرار ترجیج دادم‌اما هنوز چند قدمی دور نشده بودم که با صدای استاپ انر، استاپ انر آقای پلیس مجبور شدم برگردم که این برگشتن مصادف شد با پاشیدن ظرف آب مسافر توسط مامانم و خیس شدن کامل نیم کره شمالی‌ام.
اصلا وضعیت جذابی نبود. مجبور شدم یک ساعت در همان حالت نصفه خیس بایستم و برای پلیس توضیح بدهم که واقعا می‌خواسته‌ام بروم مدرسه و اصلا برنامه‌ای برای فرار همیشه ازمنزل نداشته‌ام.
در نهایت با همان ظاهر نه چندان مناسب و با 20دقیقه تاخیر وارد کلاس شدم و گلاب به روی‌تان از شدت استرس وارده تا ظهر 12 بار به زبان انگلیسی برای رفتن به دستشویی اجازه گرفتم.
مامان و بابا هم ک