داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ دیوانهها در نمیزنند. امیرقباد فرهی | بى قانون. دوم
✅ ديوانهها در نمیزنند
امیرقباد فرهی | بى قانون
@bighanooon
قسمت دوم
بر آن شدهايم که چند نفر يک داستان بنويسند، داستانی که هر نويسنده، آن را مطابق ميل خودش پيش ببرد طوری که هيچکدامشان ندانند در قسمتهای بعد چه روی خواهد داد! اين شما و اين هم داستان ديوانهها در نمیزنند.
سرم که خوب داغ شد احساس منگی سراغم آمد. یک چشمم را به زور باز میکردم و انگار پوست کم آورده باشم، آن یکی هم میآمد. با نوشیدن داروی قلچماق از نوک پا تا کمرم تاب میخورد. نه اینکه رقصم گرفته باشد، فقط روی پاهایم بند نبودم. قلچماق هم با محبتی که مشابهش را فقط از یک خرس قطبی میتوان انتظار داشت، مرا زیر بغل زده بود و میکشید. طوری مرا از راهرویی به راهرو دیگر میبرد که نمیفهمیدم من در حال کش آمدنم یا مهتابیهایی که از سقف آویزانند.
سعی کردم عینکم را جابهجا کنم شاید این تصویرها واضح شوند اما اثر نداشت. خواستم بنالم که با لگد قلچماق احساس کردم نالهدانم جر خورده. لعنتی خوب راه محبت را بلد بود و با منت هم میگفت: «لیاقت لگدم نداری. حیف این لِنگ طلایی من.» فهمیدم ساکت باشم و کش بیایم معقولتر است. یک نخبه باید وقتشناس باشد.
بعد وقتی تن لشم را روی تخت انداخت آن بالش را چنان در آغوش کشیدم که انگار نوزادی مادرش را یافته. انگار نه انگار که بالش محترم بیشتر یک بلوک سیمانی است که با پارچهای زمخت و چرک روکش شده.
یک بار احساس کردم بیدارم. بعد دیدم وسط یک شوخی قدیمی که چشمهایت جایی باز میشود که نمیشناسی، گیر کردهام. ربوده شدن برای یک نخبه اتفاق عجیبی نیست. آن هم وقتی ببیند در جایی سفید، چرک و شلخته بیدار شده که پنجرههایش جای شیشه میلههای مورب دارند. بهتر بود میخوابیدم.
با به تکاپو افتادن کلیههای جریان ساز، احساس سوزشی خاص و در عین حال متعارف وجودم را فراگرفت و بیدار شدم و اثری از لیوان آبی که عینکم را درونش میگذارم، نیافتم؛ پس مطمئن شدم که اسیر یک خواب طولانیام. کابوسی با ماده اولیه سفید، آغشته به مقادیر قابل توجهی لجن. اما یک نخبه وسواسی وسط چنین قائله خوابآلودهای چه میکند؟
آخرین باری که خواب دیدم، داشتم موهای انیشتن را اصلاح میکردم. آن هم به خاطر غر زدنهای مادرم که به خاطر شلختگی موهایش نام او را در لیست الگوهای نامناسب نوشته و نصب پوسترش را ممنوع کرده بود. در آن خواب که سه شب در میان تکرار میشد از سر علاقه موهایش را آلمانی میزدم. خیلی هم شیک میشد.
دم خطش را هم هر شب بالا و بالاتر میبردم و بغل موهایش را سفید و سفیدتر میکردم. طوری که کمکم با این فرم میتوانست جای فرار از آلمان خودش را به اولین جوخه معرفی کند و افسر اساس شود. اما چه فایده که یک خواب سریالی ناتمام بیشتر نبود.
لیوان و عینک را که نیافتم، چند تا کشیده آبدار به خودم زدم که از این خواب بلند شوم و خودم را به سرعت به توالت برسانم که ناگهان یکی سرش را از زیر تخت بیرون آورد و گفت: «این هم نشونه قطعی زنجیری بودن... بنویس مریض به خودش هم رحم نداره؛ وای به حال اطرافیان... رحم نداره رو با خودکار قرمز بنویس».
بعد چهار نفر که معلوم نبود با آن ابعاد واقعا چطور زیر تخت من جا شدهاند بالا آمدند و با تکان سر تایید کردند. پرستار زن قلم به دست به گوشهای خزید و مشغول نوشتن گزارشش شد. با بی نزاکتی کمی سرگرم برانداز کردنش بودم که یکی این دستم را گرفت و آن یکی آن دست را و سومی سرنگی را از جیبش بیرون کشید و نگاه خیرهای به نوک سوزن انداخت. نوک زبانش از گوشه دهانش بیرون آمده بود و با اشتها مشتری جدید را در بک گراند سوزن سرنگ تماشا میکرد.
وقت مماشات نبود؛ خواستم فریاد بزنم، اما زبانم کش میآمد. به هر زوری بود گفتم: «جا... جانِ ما... مادرت... ن... نزن... می تر.. سم...»
این را که گفتم همه با هم یک «اووو»ی بلند کشیدند و همان اولی گفت: «فوبیای شماره ۱۲. خانم چک لیست رو تیک بزن. این یکی از همه خطرناکتره.»
خواستم توضیحی هم در مورد فعالیت کلیهام بدهم که دهانم باز نشده سرنگ را فرو کرد و سوزشی عجیب را از جای آمپول تا زیر گردنم حس کردم. دیگر نای تقلا نداشتم. به عنوان عناصر ناپایدار یک خواب زیادی سمج بودند و زور من کم زورتر از آن بود که راه زورگوییشان را ببندم و البته همه این دست و پا زدنها تا بازشدن بی مقدمه درِ اتاق و افتادن سایه قلچماق روی من بیشتر دوام نداشت. او را که دیدم لبخند مهربانی به لبانم نشست. از آن وقتها بود که باید شل کنی و من هم شل کردم. سرنگ بالا رفت و در حالی که احساس میکردم زیرم خیس شده، پلکهایم پایین افتاد.
ادامه دارد
🔻🔻🔻