داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت پنجم». امیرقباد | بی قانون. گفته نگاه شهرآشوب منقرض شده؟
✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت پنجم»
امیرقباد | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
کی گفته نگاه شهرآشوب منقرض شده؟ خودم دیدم صف نونوایی رو چطور با یه چشمک همچی درهم کرد که روز رو برای چند نفر به پایان رسوند. هی سبحان گفت انقدر دقت رو نذار رو دماغ. من گوش نابدهکار داشتم. دیگرون شیوه چشمش که فسون و رنگ میبارد از او رو یافته بودن؛ من تو کف دماغ قلمی. نفهمدیم چی شد که آق شاطر سنگک رو از چنگ من کشید و داد کف دست اولیا مخدره خانم. مادر دختری خوب با هم خلوت محل رو بهم ریخته بودن. بعد اومدم لب به اعتراضکی تر کنم که دختره با دماغ قلمی و اون چشای شهلا یه جور متوقعانه در من نظر کرد که ریختم. جوری که ریختگر قلع در قالب میریزه. چنان در قالب فرو رفته که بیسنگک به خونه برگشتم و فکر میکردم اویم که با سنگک به خانه میرود. اما چه بود در شیوه چشمش که با ما سر جنگ داشت؟ سبحان هم بینظر نشسته بر سر منظره هنوز تو فکر گلفروشه. میگم به نظرت نباید یه چی بپزم عوض حلوا ببرم در خونه دختره؟ شاید توقعی داشته و اجابت نشده؟ میگه این شیدایی تو آخر سرسودایی ما رو به فنا میده. میگم مطرب قافیه تنگه. چی بپزم؟ تو که همه چی میشنفی نشنیدی هوسی داشته باشه؟ میگه دل از تو برده من چرا باید بدونم هوس چی داره. ببین دلت چی میگه. میگم دلم فسنجون میخواد. جلدی از پنجره خودش رو کشوند رو تخت که بگه خوابه. ترسید بگم پاشه گردو پوس بکنه. گفتم از این آمادهها. از سوپری میگیرم. میگه البته که جواب حلوای نارس بایدم فسنجون آماده صوری باشه. برخوردهطور پشت کردم بهش که بفهمه نسنجیده است. اما سر از این اداهای من در نمیاره یا به خودش نمیگیره. رفتم سر یخچال دیدم از ماکارونی دیشب چیزی جز یه قابلمه کثیف برام باقی نذاشته. اومدم غر بزنم دیدم شرایط قهری بمونه خوشتره.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon