داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ زولبیا و بامیه و نان خامهای در باغ فردوس. مرتضی قدیمی | بی قانون
✅ زولبیا و بامیه و نان خامهای در باغ فردوس
مرتضی قدیمی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
وقتی میزنم زیر توپ پلاستیکی دولایه تا شوت شود و از روی دیوار بیفتد توی حیاط معصوم خانم، برمیگردم به امیرحسام نگاه میکنم. متوجه منظورم میشود تا سرش را تکان بدهد که باشه. تا فردا فرصت دارم یک توپ دولایه بخرم. این، قراری بود که از دو هفته قبل همه با هم گذاشته بودیم؛ هرکسی توپ را انداخت حیاط معصوم خانم، یک روز فرصت دارد یک توپ جدید تهیه کند. معصوم خانم توپ بِده نبود. بود، پارهاش میکرد و میداد. اهل محل میگفتند از بعد ازآنکه پسرش قبل از انقلاب توی درگیری مسلحانه کشته شد، این طور شد و دیگر حوصله هیچ کسی را نداشت خصوصا سروصدای ما پسرها را که اگر گل کوچیک بازی میکردیم کوچه را میگذاشتیم روی سرمان.
حالا که توپ نداریم، جواد میگوید هفت سنگ بازی کنیم. احمد میرود سنگ مرمرها را بیاورد و من هم توپ تنیس را که آن وقتها به این اسم نمیشناختیمش.
از حیاط میخواهم بیایم بیرون که مادرم داد میزند افطار مهمون داریم. بیا این پولرو بگیر از «میهن» برو یک کیلو زولبیا بامیه بخر. پول را که میگیرم. میگوید حواست باشه زولبیا زیاد نریزه. بعد هم گفت همین الان برو تموم میشه.
دهه 60 و 70 که شکر و خیلی چیزهای دیگر کوپنی بود، زولبیا و بامیه هم صفی بود و به هرکسی یک کیلو بیشتر نمیدادند تا محبوبترین ماه رمضان باشد وقتی مثل حالا موضوع قند و دیابت اینقدر مسالهساز نبود.
سه دست ما برده بودیم و دو دست هم تیم احمد که یکدفعه یادم افتاد نرفتهام قنادی میهن که میدان منیریه بود و هنوز هم هست. چیز زیادی تا افطار نمانده بود تا بدوم و میدانستم اگر بیزولبیا و بامیه برمیگشتم خانه، از یک هفته بیرون رفتن و بازی، خبری نبود دیگر.
وقتی رسیدم به میهن خیالم راحت شد که هنوز تمام نکرده و چند نفر هم بیشتر جلویم نبودند. پول را که دادم به آقا نصرتی، صاحب قنادی میهن گفتم بامیه بیشتر بریزد که گفت نصف زولبیا، نصف بامیه. دست دراز کردم یکی برداشتم که گفت ماه رمضونه.
هوای بیرون تاریک شده بود و رادیوی داخل قنادی ربنا پخش میکرد. هرچقدر هم تند میدویدم نمیرسیدم حتما تا مامان غر بزند. در هرصورت باید میدودیم. کوچه گلدان را که پیچیدم، فرهاد جلویم را گرفت و گفت چه خبرته؟ نفسنفس زنان گفتم گیر نده دیر شده. از جلوی مسجد دارالسلام که رد میشدم، حی علی الصلاه بود و حتما الان دیگر اذان تمام شده و بود.
فرهاد به جعبه شیرینی نگاه کرد و گفت زولبیا بامیه است؟ گفتم آره. گفت باز کن بخوریم.
فرهاد چند سالی از ما بزرگتر بود و کمی هم به قول امیرحسام شش میزد. گفتم دیرم شده باید برم. انگار که نشنیده باشد جعبه را از دستم قاپ زد و دوید. خیلی نفس دنبال کردنش را نداشتم تا از من جلو بیفتد. وقتی ایستاد و رسیدم دیدم جعبه را باز کرده و یک مشت بامیه را ریخته توی دهانش. باورم نمیشد بعد از شوت شدن توپ توی خانه معصوم خانم، حالا گرفتار این ماجر شده باشم. بغض کرده بودم و داشتم به فرهاد که اصلا برایش، حال من مهم نبود نگاه میکردم که جعبه را برگرداند و زولبیاها را ریخت توی جوب با همان دهان پر گفت وقتی میگم زولبیا بده گوش کن.
چیزی نگفتم و راه افتادم سمت خانه. گفتن اینکه فرهاد زولبیا و بامیه را گرفت خیلی فاجعهبارتر بود و خفت زیادی برایم داشت. سر امیرافشار بودم که مهین خانم هم داشت میرفت سمت خانه. مهین خانم عروس معصوم خانم بود و خیاطی زنانه میکرد و هیچ وقت نفهمیدیم با آن همه خوشگلی چرا دیگر هیچوقت بعد کشته شدن شوهرش عروسی نکرد.
مهین خانم که دید گریهکنان هستم، پرسید چه شده؟ نمیدانم چرا ماجرا را تعریف کردم تا دست کند توی کیف بزرگش و یک جعبه شیرینی دربیاورد و بگوید صداشرو درنیار و بدو که منتظرن.
سفره افطار باز بود و مامان با ناراحتی گفت مگه نگفتم دیر نکنی. خاله جون گفت دیر نکرده که بیا یه بوس بده و اون زولبیا و بامیه را هم. زولبیا و بامیهها خوشمزهتر از همیشه بودند و سر سفره تهش را همگی درآوردیم. وقتی به در جعبه نگاه کردم رویش نوشته بود قنادی لادن، میدان تجریش که سالها بعد با مرجان، یکی از بچههای دانشگاه، از آنجا شیرینی خامهای خریدیم و رفتیم نشستیم باغ فردوس. آن سال مهین خانم از دنیا رفته بود و وقتی اولین شیرینی را خوردم اشکم ریخت روی صورتم تا مرجان بپرسد چرا گریه میکنم؟ جوابی نداشتم تا عصبانی شود و بلند شود و برود. شاید که باید میرفت. همه نان خامهایها را تنهایی خوردم و گریه کردم و خندیدم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه