داستانهای روزنامه طنز بی قانون
امیرقباد فرهی/ بیقانون. پنجاه و نهم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
امیرقباد فرهی/ بیقانون
@bighanooon
قسمت پنجاه و نهم
یک نفر در زد. همه خندیدند. باز در زد و صدای قهقهه بلندتر شد. این احمقانهترین چیزی بود که توقع داشتیم. یک نفر در زده بود و چند نفر آژیرکشان از روی هم شروع به بالا پایین پریدن کردند. اوضاع بدجور متشنج شد. چیزی خاصی نشده بود. یک نفر در زده بود و مثل آن بود که خورشید از شرق پایین بیفتد. عقل حکم میکرد حالا که بعد از این چند ماه، کسی انگشت به کوفتن در ما رنجه کرده (یعنی از این شاعرانهتر نمیتوانستم موقعیت را برای خودم حلاجی کنم) کسی هم در را باز کند. خواستم نشان بدهم که هنوز چیزهایی از آن ادب اصیل در وجودم وول میخورد و بیتوجه به هوچیگری بقیه که در لابی از کول هم بالا میرفتند به سمت در رفتم. اینکه وسط اولین حسهای عشقولانه من کسی در دیوانه خانه را زده، باید به فال نیک میگرفتم. از آن روزهای خوب بود. حتی با اینکه باران میبارید و هوا خیلی سرد بود، بیشتر آفتابی و تابستانی به نظر میرسید. بس که این مذاب عشق در جانم میلولید، آن هم چه لولیدنی.
با تمام ادب و احترامی که بنا داشتم برای مردی که در زده قائل شوم، وقتی دیدمش، همان جا دوباره در را بستم و به در تکیه دادم تا از خنده سقوط نکنم. آخر آدم انقدر زشت و خندهدار؟ در هیچ جای ادب و تربیت من هم حتی نمیشد نکتهای یافت که با توجه به آن بتوانم جلوی خندیدنم به ریخت این مردک را بگیرم. سایه با حسودی زنانهاش خود را به کنار من کشاند و از او اصرار و از من انکار که ببیند پشت در چیست.
مردک ریقو از همان یک ذره شکافی که لای در باز شده بود تا سایه براندازش کند، خودش را داخل کشید. حداکثر میتوانست دیوانه جدیدی باشد که جنون در زدن دارد. اما ذرهبینی از جیبش بیرون آورد و با دقت تمام درزهای لباس مرا بازرسی کرد. سایه را دیدم که کمی ترس به جانش افتاده. وضعیتمان جوری بود که حداقل توقعمان ورود عاقد به ماجرای نیمبند عاشقانهمان باشد و همینجا همه چیز ختم به خیر شود ولي سایه شل شده بود. اصلا سایه شلش خوب نیست. سایه که شل میشود فکر میکنی روز توهمی بیمعنی بوده و شب بیمقدمه سر رسیده.
ریقونه دماغی داشت، دماغ. نوک تیز و سوراخهای گشاد و با موهای بلند که مثل شاخکهای سوسک از آن لا بیرون زده بودند و با هر دم و بازدم چنان تکان میخوردند که گویی واقعا موجودات جانداری هستند. جوری که انگار بو میکشد، روی کتم را بو کرد. درست رسید جایی که چند دقیقه پیش دست محبت سایه آنجا را ساییده بود. دلم ریخت و کلیههایم به کار افتاد. دستم را بالا بردم که بگویم: آقا اجازه ما شماره دو داریم که با تشرش همان جا خودم را راحت کردم. سایه همینطور پاکشان و شل با قدمهای نیمبند عقب میرفت و دیوانهها مات و مبهوت خودشان را مشغول انجام هیچ کاری نشان میدادند. یعنی جوری وانمود میکردند که کار خاصی نمیکنند و از بد حادثه آنجا به وقوع انجامیدهاند.
قاعدهاش این بود که قلچماق باید از دماغ مردک میگرفت و پرتش میکرد گوشهای و بعد با دو تا سرنگ میافتادند به جانش و به جمع دیوانگان پیوندش میزدند. اما قلچماق با آن هیبت خودش را پشت یک ستون مثلا قایم کرده بود و متوجه نبود که از دو طرف ستون همه چیزش معلوم است. اما غریبه کاری به او نداشت. جای دست سایه را که خوب بو کرد، چشمانش تیز شد و همین جور مثل سگهای شناسایی مواد مخدر روی هوا بو کشیدنش را ادامه داد و چیزی نمانده بود که سایه برهد و از شکاف پرده و پنجره خودش را به حیاط پرت کند که مچ دستش را در دستان لاغر و کشیده او گرفتار دید.
عاقد که نیامده بود هیچ، دیدم بیچاره سایه را گرفته و خِر کش میبرد! گفتم: کجا آقا؟ ما تازه داشتیم عشقولانه میشدیم. قرار بود من خواستگارش باشم، او وقت آرایشگاه بگیرد. قلچماق قول داده بود همینجا عروسیمان را بگیریم.
ریقونه ایستاد و نگاه سرد و خشنی به من انداخت و گفت: پس طعمه جدید خانم شما هستین؟ این خانم معمولا برای کسانی که ارثی چیزی بهشون میرسه دام پهن میکنه. در رو باز کن تا بهت نشون بدم.
در را که باز کردم پشت در دو مرد زشتتر و لاغرتر و دماغوتر از خودش ایستاده بودند و پشت سرشان صفی از آدمهای جور واجور بود که داشتند خودشان را جر میدادند که وارد شوند و حالا چه کنند خدا میداند.
رو به یکی از همراهانش کرد و گفت: این آقا رو هم برای تکمیل پرونده بیارید. خواستم بهانه بیاورم که کتاب نسبیت عام را باید بیاورم یا لیوان آب عینکم نباشد، بیرون نمیروم و از این جور چیزها که دیدم با یک دست از پس گردن