داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ «مادر خوانده». مونا زارع | بى قانون.
✅ «مادر خوانده»
مونا زارع | بى قانون
@bighanooon
«قسمت چهاردهم»
خاص بودن همیشه سخت است. مادر یک آدم خاص بودن سختتر! چون بدون اینکه خودت خاص باشی و بفهمی موضوع از چه قرار است باید نقش صاحب و خالق یک اثر منحصربهفرد را بازی کنی که احتمالا از سر یک اتفاق اینطوری در آمده. همین میشود که فردای روز سونوگرافی با صدای بابا از پشت پنجره خانهمان بیدار شدم. داشت از بیرون خانه چیزی را میکوبید کنار پنجره. زدم به پهلوی هومن که بیدار شود و دستم فرو رفت توی پتو. هومن هم نبود. از روی تخت بلند شدم و پنجره را باز کردم. بابا روی نردبان ایستاده بود و پارچهای را میخ میکرد. انگشتم را زدم به بازویش و گفتم: «بابا اینجا چیکار میکنی؟!» چشمهایش گرد شد و داد زد: « بههه دختر گلم. بدو بیا پایین ببین جای بنر خوبه؟» کمی از چارچوب پنجره خم شدم و نوشته روی پارچه را خواندم. «پیشاپیش رسیدن قدم نابغه جهانی، مغز مغزان، عالِم نو رسیده، تبلور نبوغ عصر جدید و ورژن پیشرفته بشریت را به همسایگان، کسبه، خانوادههای مربوطه و والدین تولیدکننده تبریک میگوییم» پنجره را بستم و از پلههای خانه پایین دویدم تا بفهمم دقیقا چه خبر است. هومن پایین نردبان ایستاده بود و نردبان را گرفته بود تا بابا زمین نخورد. من را که دید آدامسش را تندتر جوید و گفت: «خوب شده؟» کمی رفتم عقبتر تا دورنمایش را ببینم. بابا داد زد: «یکی هم اول کوچه زدیم» عاشق سینه چاک بنر است. از وقتی متوجه پدیدهای به اسم بنر شد عقدههای درونیاش را کمتر توی خودش میریزد و برونگراتر شده. یکجورهایی چون دستش توی تکنولوژی کند است، بنر برایش نقش کپشن و استتوس ما را دارد. هر اتفاقی را دلش میخواست به گوش بقیه برساند، طی یک جمله پرآب و تاب مینوشت و میچسباند سر در خانه و سوپرمارکتش. آخرینش هم که یادم است برای دستگاه سرخ کنی بود که عمهام برایش هدیه آورده بود و توی بنر از عمه و کسبه اجناس خانگی تشکر کرده بود. بابا از نردبان پایین آمد و گفت: «اوه اوه گلرخ داره با یه عده از سر کوچه میاد» سر و وضع هومن را نگاه کردم که کت شلوار برق دارش را پوشیده بود و با جورابهای نو و نایلونیاش دمپایی پا کرده و موهای فرفریاش را آب شانه کرده بود.
آخرین باری که با این لباس دیدمش شب عروسیمان بود و از فردایش شد شلوارک. وقتی هم برای اولینبار مرد رویاهایت را با شلوارک و عرقگیر ببینی، انگار که با واقعیتهای دنیا روبهرو شده باشی، دیگر اسمش مردرویاها نیست، میشود شوهر یا حتی شووَر! به طرفش رفتم و گفتم: «چی شده دل از شلوارک طرح گوسفندت کندی؟ این چه لباسیه سر صبح؟» دستمالی از جیبش درآورد و گوشه چشمم را پاک کرد و گفت: «پدر مادر این بچه نباید آبرودار باشن؟ من با تو شرط میبندم خود این با کت شلوار میاد بیرون» بابا روی موتورش نشست و گفت: «اگه اونطور که میگید اندازه ۲۰ تا آدم بالغ مغز تو کله شه احمقه دیگه لخت بیاد بیرون» هومن دستش را زد به پیشانیاش و گفت: «من اصلا نگران همینم».
«نوشین این بچه رو نیارن بیرون برعکسش کنن بزنن پشتش. این عاقله مرده، غرورش جریحهدار میشهها» ته کوچه را دید زدم و گفتم: «چرا چرتوپرت میگی تو؟!» هومن بازوی بابا را گرفت و گفت: «آقا جاوید شمارو با این عقل برعکس کنن بزنن در...» بابا با پشت دست کوباند توی دهن هومن و گفت: «آره برمیخوره» گلرخ از انتهای کوچه داشت نزدیکتر میشد. فقط خودش نبود. پشت سرش تعدادی زن همسن و سال خودش هم بودند و که صدای پایشان توی گوشم میپیچید. جلوتر که آمدند دیدم همهشان شالهای سرخابی یک رنگ دور گردنشان است و گلرخ صدایش را انداخته توی گلویش و میگوید: «خانما شرط اول پیاده روی زیاده، هر ۱۵ قدم نفس عمیق از انتهای جانتان» من و بابا و هومن سرجایمان خشکمان زده بود که به در خانه اشاره کرد و گفت: «بفرمایید طبقه دوم، در سمت راست» نگاهش به نگاهم خورد و بازویم را نوازشی کرد و گفت: «برو یه لباس درست حسابی بپوش از تلویزیون دارن میان!»
ادامه دارد…
🔻🔻🔻
#مادرخوانده
👇👇👇
@bighanooon
@dastanbighanoon