داستانهای روزنامه طنز بی قانون
مردی با سبیلهای صورتی. آخرین قسمت. نویسنده: حسن غلامعلیفرد
مردی با سبيلهای صورتی
آخرين قسمت
نويسنده: حسن غلامعلیفرد
-----
هيچوقت مديرِ خوبی نبودهام. زاده شدهام برای فرمانبرداری. اينها را تازه فهميدهام. قبلا فکر میکردم میتوانم خودم زندگیام را بسازم. اما حالا که اين قلمِ جادويی را صاحب شدهام هيچ غلطی نمیتوانم بکنم. نمیدانم چطور زندگیام را پيش ببرم. فکر میکردم ازدواج با مليکا خوشبختم کند. فکر میکردم اگر از شر انجمن مخفی سبيلصورتیها راحت شوم زندگیام روی قلتک میافتد. فکر میکردم اگر انتقامم را از مرعشی و آن شش نويسنده میگرفتم میتوانستم دريچهای تازه را رو به خودم بگشايم. اما کدام دريچه؟
تازه فهميدهام که قلم خطرناکترين سلاح دنياست. اين را امروز صبح فهميدم، آن هم وقتی مليکا با آن صورتِ بیروح و موهای بد رنگ جواب سلامم را نداد. به شخصيتم توهين شده بود، روی کاغذ نوشتم مليکا هندوانه بخورد و هندوانه بپرد توی گلويش. خورد و پريد. صورتش آبی شد. به نظرم آبی خيلی بهش میآمد. نعشش افتاد کفِ مسکنِ مهر. چقدر هم مهر و عطوفت در اين مسکن بود! کمی برايش اشک ريختم، يعنی روی کاغذ نوشتم که کمی براي مليکا اشک بريزم که اگر دست خودم بود يک قطره اشک هم نمیريختم. شايد اين سنگدلی هم از تبعاتِ ازدواج باشد. در همان کارخانهی مانکنسازی مردانی بودند که برای ازدواج لهله میزدند اما چند روز که از ازدواجشان میگذشت دنبال اين بودند که يکجوری همسرشان را بپيچانند و حتی بارها توی ذهنشان نقشهی قتلش را میکشيدند، برای همين خيلیهاشان تا پولی دستشان میآمد برای زنهاشان پرايد میخريدند و دل خوش میکردند که همسرانشان هم در فهرست آمار تصادفات خيابانی و جادهای بروند. حالا که فکرش را میکنم میبينم پرايد هم سلاح خطرناکیست. کمی که اشک ريختم روی کاغذ نوشتم مورچهها بيايند و نعش مليکا را با خود ببرند. آمدند و بردند و فاتحهای هم برای امواتم خواندند که برایشان خوراک جور کرده بودم.
خسته شدم از بس خاطراتم را مرور کردم. نمیدانم اين مردک چرا يک کلام هم حرف نمیزند. پدرام سليمانی قول داده بود اين يارو کارم را راه میاندازد. اما اين با خودش هم قهر است. همينطور نشسته پشت ميزش و سيگار پشت سيگار دود میکند. انگار اصلا حضور من برايش اهميت ندارد. ديگر کلافه میشوم و میپرسم: «حسن آقا! پدرام گفت شما کمکم میکنيد... پدرام سليمانی رو میگم... من عمادم... میدونم من رو میشناسين... امروز صبح مليکا رو کُشتم... يعنی با اين قلم نوشتم که بميرد و مُرد...» نگاهش را از روی کاغذی که نمیدانم رويش چه نوشته برمیدارد و چشم میدوزد به سيگارش. میگويد: «اين آخرش منو میکشه» کلافهتر میشوم. میگويم: «میخواستم برم سراغ مسعود مرعشی... اما بهم گفتن از طريق تونلهای زير دفتر روزنامه فرار کرده... چرا؟... نکنه از قلم جادوييای که دست من افتاده ترسيده؟» مردکِ پخمه! فقط پوزخند میزند. نمیدانم چه در سرش میگذرد. خاک بر سرِ من کنند که زندگیام را دادهام دست يک مشت آدمِ مافنگی. دلم میخواهد نقشهی قتلش را بنويسم. يکهو از پشت ميزش برمیخيزد. تازه شکمش را میبينم که آويزان است. سيگار ديگری میگيراند و نزديکم میشود. راستش کمی میترسم. اخم کرده و همين اخم چهرهاش را ترسناک کرده. حالا ايستاده روبرويم. صدای نفسهايش را میشنوم. آنقدر سيگار کشيده که سينهاش خسخس میکند. دستش را دراز میکند و میگويد: «قلم رو بده به من» مقاومتم را که میبيند پوزخندی میزند و میگويد: «تو رو جون به جونت کنن نوکرِ مردمی... بله قربان گويي... نمیتونی زندگيت رو مديريت کنی... پس اين قلم به کارت نمياد... بده به من تا آدمای بيشتری رو باهاش نکشتی...» بیاختيار قلم را سمتش میگيرم اما نيرويي مرا وادار میکند تا قلم را در سينهاش فرو کنم. فرو میکنم. دستانم از خونش گرم میشود. روی زمين میافتد و کف اتاق سرخ میشود. بیاختيار سمت ميزش میروم و نگاهی به کاغذش میاندازم. نوشته: «عماد قلم را در سينهام فرو میکند...» تنم يخ میکند. نوشته: «پس از مرگم ديگر هيچکسی داستان زندگی عماد را نخواهد نوشت و ديگر عمادی با سبيلهای صورتی وجود نخواهد داشت...» نگاهی به حسن که روی زمين افتاده و جان میکَند میاندازم. هر بار که تکهای جان از تنش درمیآيد قسمتی از تنِ من هم محو میشود. میفهمم که با مرگ او من هم محو خواهم شد و ديگر نمیتوانم برای کسی نوکری کنم. چند دقيقهی ديگر میگذرد. حسن آخرين نفسهايش را میکشد. من هم آرام محو میشوم... آه... انگار نزديک است تمام کند... مُرد... من هم مُــ...
پايان
@dastanbighanoon
@bighanooon