هرچه من و بابا و مامان و نسرین و نازنین می‌خواهیم آن‌ها را ساکت کنیم، نمی‌شوند و با صدای بلندتری تکرار می‌کنند

هرچه من و بابا و مامان و نسرین و نازنین می‌خواهیم آن‌ها را ساکت کنیم، نمی‌شوند و با صدای بلندتری تکرار می‌کنند. بابا قرمز شده‌، من بنفش و خانم شهابی فرابنفش. بابابزرگ که بعد از این‌همه مدت تازه از دستشویی درآمده، با دیدن خانم شهابی و دست‌زدن بچه‌ها، از همه‌جا بی‌خبر با همان حوله شروع به تکان دادن اعضا و جوارحش می‌کند و او هم تکرار می‌کند: «مبارکه مبارکه، عروسی حامده، عروسی حامده!».
مامان بابابزرگ را به آشپزخانه احضار می‌کند و بابابزرگ در حالی که به آن طرف می‌رود، با خوشحالی به من می‌گوید: «خداییش فکر نمی‌کردم عروسیت‌رو ببینم حامد جان. خدایا شکرت چه عروس نازنینی. ایشالا خدا خودش سلامتی بده بچه‌تون رو هم ببینم دیگه آرزویی ندارم».
بابابزرگ از آشپزخانه که برمی‌گردد اصلا آن آدم سابق نیست. در حالی که کمرش را گرفته، با قیافه‌ای جدی و خسته روی مبل می‌نشیند و بعد از چند ثانیه، بدون مقدمه به من می‌گوید: «تو هم بیکاریا!»
هنوز یک ساعت هم نشده که خانم شهابی آماده می‌شود تا برود. جَو کمی سنگین شده و فقط صدای خوردن آجیل می‌آید. بابا به بهانه اینکه دستش بند است، از من می‌خواهد او را برسانم. در حالی که من و خانم شهابی به طرف در می‌رویم تا او را برسانم، بچه‌های نسرین و نازنین می‌آیند طرف ما و یک‌دفعه در حالی که به طرف هال فرار می‌کنند، می‌خوانند: «عروسی حامده، عروسی ‌حامده!»
ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@dastanbighanoon