✅ «مادر خوانده». مونا زارع | بى قانون. ‏

✅ «مادر خوانده»
مونا زارع | بى قانون
‏@bighanooon

«قسمت پنجم»


طبق معمول، هومن، شوهر با ذکاوتم خراب کرده بود. جلویش توی اتاق ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. لیوان آب یخ را سر کشید و به پنجره نگاه کرد. صورتش عرق کرده بود و موهای فرفری‌اش روی پیشانی‌اش چسبیده بود. صدای کوبیدن میخ به دیوار بلند شد و گلرخ داد زد «شهرو دریل» آب پرید توی گلوی هومن. زیر چانه‌اش را بلند کردم و گفتم: «به من نگاه کن». به دیوار کنار دستم نگاه کرد. داد زدم: «من!»‌ نگاهم کرد و گفت:«من یادم نیست اصلا چی به مامانم گفتم!» راست می‌گفت. واقعا یادش نمی‌آید صبح‌ها بعد از خواب چه غلطی می‌کند. می‌گوید واکنش بدنش به شروع روز است و دست خودش نیست. دوا و درمانش هم کردیم اما مشکلش مادرزادی است. دستی توی موهایش کشید و گفت: «گفتم بمونن؟» با سرم تایید کردم و هومن کوباند توی پیشانی‌اش. به طرف کمدم رفتم و لباس‌های روی هم چپانده شده‌ام را ریختم بیرون. هومن از جایش بلند شد و گفت: «قهر می‌کنی؟» بین لباس‌هایم دنبال مانتوی بلند زرد رنگم می‌گشتم که توی انجمن می‌پوشیدم. پیدایش کردم. مچاله و چروک شده بود. سرم را بردم توی یقه‌اش. گیر کرد. داد زدم: «بیا اینو بکش پایین!» هومن کمک کرد و لباس را پوشیدم و نگاهم کرد. آب دهانش را قورت داد و گفت: «می‌خوای بری انجمن؟» گفتم: «نه! انجمن میاد اینجا». هومن دوباره نشست روی تخت و بقیه لیوان را سر کشید. هشت سال پیش که عروس گلرخ شدم، همه چیز به هم ریخت. همیشه فکر می‌کردم پدیده‌ای به اسم مادرشوهر خرافات است اما گلرخ خلافش را ثابت کرد. همین شد که انجمن را تشکیل دادم. انجمن عروس‌هایی که درگیر جریان مادرشوهر شده بودند. مادرشوهرهای امروزی فرق دارند. قدیمی‌ها تکلیف‌شان معلوم بود. جارو را می‌دادند دست عروس که کل خانه را جارو بزند و هر ده دقیقه می‌گفتند پسر بزا. همه چیزشان رو بود و وقتی لبه بالکن می‌نشستند و با بادبزن حصیری زیر غبغب‌شان را باد می‌زدند، به همه حالی می‌کردند حق طبیعی‌شان است بد باشند. اما حالا فرق کرده. مادرشوهرها می‌خواهند خوب باشند و این کار را سخت‌تر کرده. تکلیف آدم با این‌ها معلوم نیست و به این قابلیت رسیده‌اند که در آن واحد هم خوب باشند هم بد! می‌توانند در حالی‌که دارند توی چشم‌هایت نگاه می‌کنند و از چایت تعریف می‌کنند، با پایشان فرش را هم کنار بزنند و با جوراب‌شان میزان خاک زیر فرش را سانت بزنند! این‌ چیزها الکی نیست. معمولی‌ترین‌هایشان شب‌ها زنگ می‌زنند خانه پسرشان و بعد از قربان صدقه رفتن عروس، یواشکی از پسرشان می‌پرسند شام خورده است؟! همه سختی‌اش هم این است که همیشه لبخند می‌زنند، همیشه خوشگل هستند، همیشه فدایت می‌شوند، همیشه با رژ لب‌های سرخ‌شان توی هوا ماچت می‌کنند و همه‌شان یک کلمه کلیدی دارند؛ طفلی بچه‌ام! حالا این کلمه می‌تواند بچه‌ام هومن باشد، بچه‌ام سعید باشد، بچه‌ام مهرداد باشد و… . برای تشخیص مادر شوهرهایی از نسل گلرخ توی انجمن جمع می‌شدیم و من سر دسته گروه بودم. هرچند انجمن با شکست مواجه شد و با رفتن گلرخ به آمریکا بی‌خیالش شدم. اما امروز دیگر شوخی نیست. هومن هم خوب می‌داند سناریوی گلرخ از کجا شروع می‌شود. از همین دریل. اولین کاری که می‌کند عکس‌های خانوادگی‌شان را می‌زند به دیوار. تاریخ عکس‌ها هم همگی مربوط به قبل از ورود من به خانواده است. عکس‌هایی که من تویشان هستم یا همه‌شان اتفاقی سوخته یا چشم‌های من بسته افتاده یا پشت آباژوری گلدانی چیزی ماسکه شده‌ام. دنبال دفترچه تلفنم توی کشوهای اتاق گشتم. شماره بیشترشان را داشتم تا جمع‌شان کنم. کشوها را دانه دانه کشیدم بیرون. توی این خانه پیدا کردن چیزی سخت است چون معمولا برای اینکه می‌خواهیم جایی بگذاریم که با آشغال‌های دیگر قاطی نشود، جایی می‌گذاریم که کلا پیدا نمی‌شود. اتو را از کشو بیرون کشیدم و به تهش نگاه کردم. دفترچه تلفن به کفه‌اش چسبیده بود. نفس عمیقی کشیدم. بچه‌های انجمن پیدا شده بودند… .

🔻🔻🔻
#مادرخوانده
👇👇👇
‏@bighanooon
@dastanbighanoon