داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ شما از پرِ قنداق چه دارید؟!. عابد کریمی | بی قانون
✅ شما از پرِ قنداق چه دارید؟!
عابد كريمی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
چطور ممکن است کسی از خردسالی بداند چه هنر و استعدادی دارد و چه شغلی در انتظارش است؟! در موارد خاص «قانون» و منطق حکم میکند خردسال از وقتی که پستونک در دهان دارد، بتواند استعداد خود را نمایان کند. در موارد نهچندان خاص هم «بیقانون» میگوید: کودکانی بودهاند که از بدو تولد به ساخت سانتریفیوژ و مدیریت بحران علاقه نشان داده و با دَدَ... بودو یا دیدی... دادا شغل خود را به دیگران حالی کردهاند.
در کل برای ما که به کودک و جوان خود رحم نمیکنیم، استعدادیابی پدیدهای پیچیده است. داستان کودکی من هم حرفهای قابل گفتن و ناگفتن بسیار دارد. در مواردی به خاطر میآورم وقتی هنوز قدرت تکلم نداشتم، خیلی راحت روی روزنامه چهار دست و پا راه میرفتم و هرجا غلط املایی میدیدم با آب دهان روی آن تُف میانداختم. اما اطرافیان به جای اینکه به قدرت ادیبانه من پی ببرند با لگد پرتم میکردند و میگفتند: ببین این بچه بیادب تُفوو چه کار کرد، این روزنامه دیگه به درد شیشه پاککردن هم نمیخوره. کمی که بزرگتر شدم به مطالعه کتابهای کتابخانه میپرداختم و صفحات هر بخش از کتاب که بار علم و دانش نداشت را پاره میکردم. متاسفانه در این مورد هم درک نمیشدم و کتک مفصلی میخوردم. از خاطرات مدرسه و مدیر، ناظم و بابای مدرسه هم هر چه کمتر بگویم، آبرومندانهتر است. هر چقدر من بزرگتر شدم و از علوم مختلف بیشتر سر در آوردم، بیشتر مورد کم لطفی قرار گرفتم. کار به جایی رسید که خانواده پیش از اینکه دیپلم بگیرم، پا را در یک کفش کردند که باید ترک تحصیل کنی! بدتر از همه در آن سن و سال حساس، موقعیت فرهنگی، ادبی و جایگاه علمی من برای هیچکس شناخته شده نبود. یک عده برای من شاگردی یک شغل فنی را تجویز میکردند. حرف اطرافیان این بود که قرار نیست همه دکتر و مهندس بشوند، بلکه جامعه به زیردست و توسریخور هم احتیاج دارد. خدا شاهد است همین دکتر و مهندس گفتنها بود که بنده جرات نداشتم بگویم میخواهم شاعر، نمایشنامهنویس، هنرمند یا خبرنگار بشوم.
در نهایت هم به هیچکس اجازه دخالت در زندگیام را ندادم. چونان شخصیتی فرهیخته و ادیب ترک دنیا كرده و به تحقیق و تفحص و قلم زدن در فرهنگ و ادب پرداختم.
هرچه فعالیت ادبی و هنریام بیشتر میشد و یک قدم به فرهیختگی نزدیکتر میشدم، بیش از پیش مضحکه و مورد تمسخر اطرافیان قرار میگرفتم. اشعار و متنهای ادبیام مانند جوک وِرد زبان اطرافیان افتاده بود. اگر یک بیت از شعرهایم از نظر محتوا و وزن و قافیه با اشعار حافظ و مولانا برابری میکرد، همان بیت به زبان آشنایان مانند «خاله پیرزن آش میپزید...» دهان به دهان میشد. تا جایی که اولین مجموعه شعرم چاپ شد و به زمره شاعران معاصر پستمدرن پیوستم. اما این تفسیر تنها برداشت شخصی خودم بود. دیگران هنوز هم من را یک آدم علاف و بیکار و چرت و پرت اندیش میپنداشتند. کار به جایی رسید که از شدت گرسنگی، بیپولی و عدم تحمل این همه خفت، توهین و افترا شروع به یافتن یک شغل آبرومندانه کردم. هرچند برای یک شاعر و فرهیخته یافتن شغلی بدون فحشخوری، فحاشی، کجدستی، پاچهخاری و سادهتر بگویم پدرسوختگی کار آسانی نیست. اما باز هم تلاش كردم و به یافتن مشاغلی مرتبط با فرهنگ و ادبیات امیدوار بودم. این امیدواری جایی به ناامیدی منجر شد که یقین پیدا کردم مشاغل تخصصی یا فرهنگی، بدون تردید یک ارتباطی با آدمهای بدون تخصص و غیرفرهنگی دارد. مثلا از دید مدیریت فرهنگی، امثال بنده در یک پارادوکس فوق غیرفرهنگی، بسیار سوسول و ناکارآمد به حساب میآیند.
البته در همه مشاغل پرطرفدار این مورد حکم میکند که افراد فرامتخصص و باسواد، زیادی ناکارآمد و سوسول هستند. این افراد خیال میکنند مشکلات بزرگ را با حرفهای لوس و مودبانه میتوان حل کرد. در صورتی که برای مدیر بودن و حل مشکلات ذات چالهمیدانی و پررویی ذاتی، کم بیتاثیر نیست. پس بدانید که برای موفقیت در آینده تکلیف شما از کودکی باید مشخص باشد. به طور مثال باید یک نفر آدم گردن کلفت و کار راهانداز از راه برسد و بگوید: گوگولی... چه نینی نانازی، تو از همین حالا پیداست که در آینده مدیر روابط بچههای بالای سازمان میشی. آفرین به نینی خودم، قربون این بچه گوگول مگولِ با استعداد بشم.
پس فراموش نکنید اگر از خردسالی هیچ عمو یا خاله کار راهبیندازی نداشتید که شما را مورد لطفِ گوگولی مگولی قرار دهد، شما از پرِ قنداق چیزی در چنته ندارید. حالا هم دیگر علاف یک شغل و زندگی درست و حسابی نباشید که