✅ سه سال پیش در چنین روزی. پدرام سلیمانی | بی قانون. صبح حرف زدیم

✅ سه سال پیش در چنین روزی
پدرام سلیمانی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

تا صبح حرف زدیم. تا خود صبح هم که نه. مثلا تا ساعت سه. بعد صدای موزیک رو بیشتر کردیم. ما می‌گفتیم موزیک بی‌کلام. بقیه میگفتن امبینت و نئوکلاسیکال. حس می‌کنم وقتی می‌گفتیم بی‌کلام‌ صداقت بیشتری توش بود. تو اون سطحی که ما زندگی می‌کردیم استفاده کردن از ترکیبات درست‌تر انگار یه‌جورایی صداقت داستان‌رو کم می‌کرد. چیزی هم که اون دوره خیلی نیاز داشتیم صداقت بود. البته بعد از پول. صدای موزیک‌رو کم کردیم و خوابیدیم. یکی دو ساعت بین خواب و بیداری می‌چرخیدیم تا موزیک خوب به خورد مغزمون بره.

صبح زود بیدار شدم. گفتم از این به بعد باید صبونه بخورم. باید زندگیم‌رو عوض کنم. لش‌بازی بسه. شیش صبح بود. موزیک هنوز داشت پخش می‌شد و مجتبی خواب بود. نونوایی باز بود ولی پخت نمی‌کرد. پرسیدم نون ندارید؟ گفت نه یه ساعت دیگه پخت می‌کنیم. یه ساعت دیر بود. هوا هم سرد بود. گفتم هوا سرده یه ساعت دیگه نمیام بیرون. گفت اینجا ساعت شیش پخت کنیم کسی نمیاد دنبال نون. نونوای مودبی بود وگرنه جوابم فقط دو کلمه بود. یه هایپر مارکت بزرگ کنار نونوایی بود. قرعه کشی هفتگی داشت و صدتومن جایزه‌اش بود. شایدم یک میلیون تومن بود. هیچ وقت برنده نشدیم که الان درست یادم بیاد جایزه‌اش چقدر بود. رفتم اونجا پرسیدم این نون‌لواش‌ها مال امروزه؟ گفت نه مال دیروزه نون تازه می‌خوای ساعت نه بیا. نون دیروز رو گرفتم و برگشتم خونه. صبونه رو به راه کردم و گفتم مجتبی پاشو. پا نشد. یه لگد زدم به پشتش. غر زد. غر سنگینی بود. مشخص بود اعصاب نداره. دیگه لگد نزدم. قرار بود شیش و نیم بره تهران. هر هفته قرار بود این ساعت بره و بیشتر هفته‌ها هم خواب می‌موند. شب که می‌شد می‌گفت باید زود بخوابم فردا صبح زود برم. گفتم بابا تو که همیشه خواب می‌مونی. مگه تا حالا شیش و نیم صبحو از نزدیک ندیدی که اینقدر راحت برنامه‌ریزی می‌کنی که اون ساعت بیدار بشی؟ شیش و نیم خیلی مزخرفه. والا خودش هم انتظار نداره تو این ساعت بیدار شی. اصلا مگه تا تهران چقدر راهه؟ سه ساعته دیگه. ساعت نه برو.
مجتبی بیدار نشد. هوا سرد بود. دلم می‌خواست پنجره رو باز کنم زل بزنم به کفترای ساختمون رو به روییه. ولی پنجره رو باز نکردم تا باد آب‌گرمکن رو که روي شمعکه خاموش نکنه و مجتبی مجبور نشه با آب سرد صورتش رو بشوره. نه که دلم واسش بسوزه. ولی خب از خواب که بیدار میشی خلقت تنگه دیگه. آب سرد خلق رو تنگ‌تر میکنه. تو اون خونه هم که به جز من آدمی در دسترسش نبود. البته پیش نیومد بحثی بشه ولی خب به هر حال نباید ریسک می‌کردم. صبونه رو خوردم و رفتم زیر پتو. ساعت هشت بود که مجتبی بیدار شد. گفت آخ دیر شد فلان شد قرار داشتم. پرسیدم صبونه نمی‌خوری؟ گفت نون گرم داریم؟ گفتم نه نون گرم‌رو خوردم ولی لواش دیشب هست. خواستم حالشو بگیرم مثلا. نمیدونم چرا ولی حس کردم باید حالش‌رو بگیرم که زودتر بیدار نشده. گفت عه خب بیشتر نون می‌گرفتی. گفتم فقط لواش گرفتم نون گرم کجا بود.

- تو کی میری؟
- نمیدونم. غروب. یا فردا صبح
- الان پاشو بریم دیگه. اینجا موندن داره آخه؟
- الان حسش نیس. هفته اول بعد از عید رو میای؟
- نمیدونم. هماهنگ می‌کنیم. جدی نون گرم نگرفتی؟
- نه گفت ساعت هفت پخت میکنه.
- الان که هشته.
- یعنی از زمان شروع پخت به بعد خود به خود نون باید تو خونمون ظاهر بشه؟
- عسل کجاس؟
- تو کابینته. خراب نشده باشه!
- عسل که خراب نمیشه.
- پنج شیش ماهه اونجاس. درش هم سوراخه خب.
- نه عسل خراب نمیشه
- مطمئنی یا فقط شنیدی این‌رو؟
- الان میخورمش اگه چیزیم نشد پس یعنی عسل خراب نمیشه.
- چرا میگیم خراب؟ نباید بگیم فاسد؟
- داستان که نمی‌نویسیم. داریم شِر و وِر میگیم. فاز گرفتیا!
- آره هنوز یه مقدار فاز دارم. دیشب خیلی حال داد.
- عجب موزیکی بود.
- واسه یه سریالیه. واسه منم لیوان میاری؟
- باشه. چایی کیسه‌ای‌ها هم تموم شد. دوتا مونده فقط.
- می‌خریم حالا. هفته اول بعد از عیدو میای؟
- گفتم هماهنگ می‌کنیم دیگه
- خواستم ببینم یادته چی گفتی یا نه
- اون‌قدرام مغزم به فنا نرفته
- ولی من میام. غیبت زیاد دارم
-به {...}
- جوابت خیلی کلاسیک و به‌جا بود. باید بیشتر ازش استفاده کنیم
- راستی کلید رو ندی به حمید. به گند میکشه خونه رو
- آره دوباره كثافت میزنه به خونه
- آقا من برم. خیلی دیر شد
- عسل رو بذارم تو کابینت یا تو یخچال