داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ نوزاد دانا: ریبُن صادراتی. مریم آقایی | بی قانون
✅ نوزاد دانا: ریبُن صادراتی
مریم آقایی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
بابا عینک جدیدش را گرفت جلوی مامان و گفت: «ببین، ریبُن اصله! از اینایی که از آبادان میفرستن برزیل» مامان عینک را از بابا گرفت و گفت: «بذار امتحانش کنیم!» و بعد کنترل تلویزیون را برداشت و از پشت شیشه عینک کانال را عوض کرد. نگاه متاسفی به بابا انداخت و گفت: «بهت انداختن شوهری. لابد کلی هم پول براش دادی». بابا عینک را گرفت و با ناراحتی گفت: «بخشکی شانس. این از عینک، اونم از ساعت برنارد که به جای نگه داشتن زمان، ما رو فرستاد خوزستان». هنوز اسم ساعت کامل از دهان بابا خارج نشده بود که مامان از جا پرید و ساعت را از زیر میز بیرون آورد و شروع کرد به تکان دادنش. بابا گفت: «ولش کن اونرو، میبره میندازتمون یه جای دیگههااا» مامان زد زیر گریه و ساعت را کوبید توی دیوار. ولی انگار نه انگار. آب در دل ساعت تکان نخورد.
از سر تا پا عرق سوز شده بودیم و هر چه به ظهر نزدیکتر میشدیم بدتر میشد. هی غلت میزدم تا هوا بینم جریان پیدا کند. دوباره چشمم به جمال ساعت روشن شد که انگار داشت چشمک میزد تا بروم سراغش. سینه خیز خودم را به ساعت رساندم و بدون معطلی گذاشتمش توی دهانم. تف اول به تف دوم نرسیده بود که ساعت لرزید، من لرزیدم، بابا لرزید، خانه لرزید. بابا داد زد: «نلرزون ما رو بچه. سوءتفاهم میشهها. بیچاره که هستیم، بیچارهتر میشیم!». مامان همانطور که میلرزید گفت: «ول کن بچهام رو. بذار بره دنبال علایقش» بابا گفت: «این یه علاقهاش شر میشه. حالا ببین کی گفتم». من که خیلی نمیفهمیدم چه میگویند، به همان لرزشهای ریز با ساعت توی دهانم ادامه دادم که ناگهان لرزشها متوقف شد.
به خودمان که آمدیم، وسط جنگلهای شمال بودیم. آسمان صاف، آفتاب داغ، زمین سبز، ما بیخانه و کاشانه اما خوشحال که تو بهترین سه ماه سالیم که همان لحظه صدای يك چيزي شبيه تیر آمد و بعد هم داد و هوار و فریاد. یکی هم از پشت درختها فرار کرد اما باباي تيز و بزم دويد دنبالش تا تيرانداز محترم را گير بيندازد. مامان عشقش به بابا قلنبه شد و جیغ كشيد و همزمان غش کرد. من اما، سینه خیز رفتم تا کنار مجروح. از اين لباس خاكيها كه محيطبانها ميپوشند و من به عنوان يك نوزاد دانا آن را به خوبي ميشناسم، تنش بود. از دستش خون میآمد و بالاخره من هم با همه داناییم از یک چیزهایی میترسم و آن هم خون است. در نتیجه غش کردم.
بیدار که شدم، همگي در بیمارستان بودیم. پیش محیطبان مجروح. بابا هم داشت ماجرای ساعت مکانمان را برای همه بلند بلند تعریف میکرد و اينكه چطور يكهو سر از آنجا درآورده بوديم ولي نميدانم چرا همه غش غش میخندیدند.
انگار كه دارد جوك ميگويد يا همچين چيزي. براي همين افتاد دنبال ساعت تا آن را نشان آدمها دهد و حرفش را ثابت كند ولي هر چه دنبال ساعت گشت پیدایش نکرد. مامان زد توی سرش و گفت: «گمش کردی کچل؟ بدبخت شدیم». من هم زدم زیر گریه. بالاخره خانواده باید همچین روزهایی به داد هم برسد دیگر.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon