مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت بیست و سوم. نویسنده این قسمت: حسن غلامعلی‌فرد

مردی با سبيل‌های صورتی
قسمت بيست و سوم
نويسنده اين قسمت: حسن غلامعلی‌فرد
----
عماد چشم دوخته بود به در. صدای قدم‌های سنگين‌ِ آخرين نفر در راهرو می‌پيچيد و از هر قدمش ساختمان می‌لرزيد. پيدا بود که ساختمان از همين سازه‌هايی‌ست که بهشان می‌گويند «مسکن مهر». منتظر بود تا شايد آخرين نفر بيايد و گلوله‌ای چيزی ميان مغزش خالی کند و از اين زندگی‌ِ بی سر و ته خلاص شود. اما از فکر‌ِ اينکه نعش‌اش را در مسکن مهر پيدا کنند حالش خراب شد. با خودش فکر می‌‌کرد اگر چند نويسنده‌ می‌توانند زندگی يک آدم را اينطور دست‌خوش‌ِ تغييرات کنند پس دنيا پوچ‌تر از آنی‌ست که فکرش را می‌کرد. يکهو هر چه بد و بيراه از دهانش در می‌آمد نثار خودش کرد که چرا ادبيات نخوانده و نويسنده نشده و نمی‌تواند زندگی‌ِ آدمها را آنطور که دلش می‌خواهد بنويسد و پدرشان را در آورد. عماد نمی‌دانست برای نويسنده شدن لازم نيست ادبيات بخواند و يا حتی چيزی از ادبيات بداند! او نمی‌دانست برای نويسنده شدن کافی‌ست تعدادی کلمه را روی کاغذ رديف کند و غلط‌های نوشتاری‌اش را به دستان ويراستاران بسپارد و در پروفايل صفحات مجازی‌اش در قسمت شغل بنويسد: «نويسنده work at»!
عماد هيچکدام از اينها را نمی‌دانست. مغزش را شبيه «فلش مموری»‌ای می‌ديد که هر روز يکی از نويسنده‌ها آن را برمی‌دارد، اطلاعات قبلی را فرمت می‌کند و چيزهای دلخواه خودش را در آن می‌ريزد و روز بعد مانند يک گوشی موبايل دوباره به حالت «تنظيمات کارخانه» برمی‌گردد!
مدتی بود که نه صدای قدم‌های آخرين نفر شنيده می‌شد و نه ساختمان می‌لرزيد. با خودش فکر کرد شايد آخرين نفر پشت در ايستاده و از سوراخ کليد زاغ سياهش را چوب می‌زند. از فکر اينکه کسی يواشکی نگاهش کند دست‌پاچه شد. بی‌اختيار دست به زيپ شلوارش کشيد، باز بود، پس زيپش را کشيد بالا. نمی‌دانست توی اين هير و وير چرا زيپش پايين آمده. شايد هم نويسنده‌ی قبلی يادش رفته بوده در در نوشته‌اش به بسته بودن زيپ شلوار اشاره کند. خودش را جمع و جور کرد و منتظر ورود آخرين نفر ماند. اما خبری نشد. به هر حال نگاه کردن از سوراخ کليد هم حدی دارد. از جايش برخاست و آرام سمت در رفت. بازش کرد. کسی پشت در نبود. چند قدم جلوتر رفت و از بالای نرده‌های راهرو به پايين نگاه انداخت. انگار مردی روی پله‌ی طبقه‌ی پايين‌تر ولو شده بود. عماد چند بار با صدای بلند گفت: «آقا! حال‌تون خوبه؟» پاسخی نشنيد. انگار هيچ‌کس در ساختمان نبود. به هر حال مسکن مهر محلی نيست که بشود آنجا زندگی کرد. آرام آرام از پله‌ها پايين رفت. به پاگرد که رسيد مردی چاق را ديد که به شکم روی پله‌ها افتاده. دهانش باز بود و چهره‌اش کبود. صورتش با برخورد به لبه‌ی پله غُر شده بود و گوشه‌ی سبيل صورتی‌اش شکسته بود. نفس نمی‌کشيد. عماد با ترس و لرز چند باری بدن‌ِ بی‌جان‌ِ مرد چاق را با پايش تکان داد. به هر حال عماد کمک‌های اوليه را نياموخته بود و نمی‌دانست در اينجور مواقع اولين اقدام در آوردن موبايل و گرفتن عکس و يا سلفی‌ست. آنقدر شعورش نمی‌رسيد که لايک‌خور بودن چنين صحنه‌ای را محاسبه کند. يعنی اينها را بايد آن نويسنده‌ی چاقی می‌نوشت که حالا دراز به دراز روی پله‌ها ولو شده بود. يعنی اين همان آخرين نفر بوده؟ اگر اين مرد نويسنده‌ای بوده که زندگی عماد را می‌نوشته چطور نتوانسته در اين داستان جلوی مرگِ خودش را بگيرد؟ نمی‌دانست چه کند. بهتر بود جيب‌های مرد را می‌گشت تا شايد نشانی و يا شماره‌ای از خانواده‌اش پيدا کند. پس شروع به گشتن کرد. چند نخ سيگار، دو سه دانه آدامس شيک که کُرک‌های درون جيب شلوار بهشان چسبيده بودند و يک قلم که رويش حک کرده بودند: «برای نوشتن‌ِ داستان‌ِ مردی با سبيل‌های صورتی» عماد قلم را برداشت، فهميد هر چه بر سرش آمده از همين قلم بوده، آنقدر هم پخمه نبود که نداند در قدم بعد چه کند، پس روی ديوار نوشت: «از امروز خودم داستانم را خواهم نوشت و انتقامم را از همه‌ی اعضای انجمن سبيل صورتی‌ها خواهم گرفت» بعد هم ادامه داد: «عماد سيکس پک دارد» و همان لحظه صاحبِ سيکس‌پکی شد. و باز نوشت: «بازی تازه شروع شده! من عماد هستم، يک سبيل صورتی» بعد لبخندی پيروزمندانه زد و اضافه کرد: «نويسنده work at»!
ادامه دارد

@dastanbighanoon
@bighanooon