رویا رحیمى/ بی‌قانون. سی‌ام

#دیوانه_ها_در_نمیزنند
رويا رحيمى/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت سی‌ام

«کلبه‌ی وحشت»
بخش دوم

یک عمر با شل بودن دریچه خروجی کلیه‌هایم کنار آمده بودم اما در کنار آن، این احساس جدید دل به هم خوردگی بدترین چیزی بود که آن لحظه می‌شد اتفاق بیفتد. سعی کردم تصویر تمام کله‌پاچه‌هایی که تا آن روز خورده بودم را با قدرت هرچه تمام‌تر به زباله‌دان خاطراتم پرتاب کنم قبل از آنکه آن‌ها باعث پرتاب محتویات معده و روده‌ام به بیرون شوند و لو بروم. چشم‌های سبز کلم‌پیچ، قل خورد و لابه‌لای چیزی که حدس زدم بناگوش فربه و پاچه چاقش باشد گم شد. اصلا تقدیر همیشه همین بوده. مواجهه با وقایع استثنايی برای افراد استثنايی و خاص مثل من. مگر در کل تاریخ پرطمطراق نسل بشر، چندبار پیش آمده کسی به این شکل مضحک و غیرقابل باور خودش را زورچپان کرده باشد پشت چهارتا دیگ و دیگچه کثیف، آن هم در آشپزخانه بوگندوی یک تیمارستان و با نفسی حبس شده به یک قاتل احتمالی نگاه کند که از اعضای بدن مقتول پروارش برای رییس غذای ویژه کنار می‌گذارد؟! لابد تا مدتی هم با تکه‌تکه گوشت و چربی اضافی او که راهی بشقاب غذای دیوانه‌ها بشود، از نق نق و جنجال‌های هر روزه یک مشت الیور توییست گشنه جلوگیری می‌کند. آشپز لخ‌لخ‌کنان به سمت دیوار کاذب حرکت کرد. کمی بعد با دسته‌ای سبزی تازه برگشت، آن‌ها را با دقت گوشه ظرف در سینی چید، با دست بدون انگشتش چشم‌ها و مفش را پاک کرد و با صبحانه آماده شده به سمت اتاق استامبولی راه افتاد. قبل از آنکه کسی سر برسد یا خودم سکته کنم، مثل یک دیوانه خوب و بی‌آزار و از همه جا بی‌خبر به اتاقم برگشتم و حتی قرص بعد از صبحانه را به جای پنهان کردن زیر تشکم، بلافاصله با یک لیوان پر آب پایین دادم و سرم را زیر پتو بردم. دیگر تقریبا مطمئن بودم بلایی سر آن بینوا آمده. اما باز هم سعی کردم مثبت اندیشی همیشگی‌ام را پیشه کنم و دست به دامان قانون احتمالات شوم و مثل یک محقق کارکشته گمانه بزنم که شاید قضیه با آنچه دیده و پنداشته‌ام از بیخ متفاوت است. داشتم در خیالاتم جریان را از ابتدا تجزیه و تحلیل می‌کردم و درصد اطمینان مدارک و صحت حدسیات را کنار هم می‌گذاشتم که ناگهان کلم پیچ درحالی که سر بی چشمش را در بغل گرفته بود و از من کمک می‌خواست، با همان رخت و لباس خونی از در اتاقم وارد شد. با هر فریاد، بدنش را موجی سینوسی فرا می‌گرفت و یک برگ بزرگ از گوشه‌اش بیرون می‌زد. به دنبالش آشپز دست گوشتکوبی، زامبی‌وار آمد و همان طور که ران و بازوی او را گاز می‌زد، روی شکم چاقش که زیر لایه‌های برگ کلم ناپدید بود ضرب گرفت و خواند: «کپلی یک دو سه روزه سبزی نخوردی، کپلی پس چرا نمردی؟ می‌خوام از پوست تنت، پوست تنت سفره بسازم، ببرم پهنت کنم، بهت بنازم. می‌خوام از گوشت رونت، گوشت رونت استیک بسازم، بدمش استامبولی بهت بنازم...» در میانه آواز، نگاهی خشمگین به من انداخت و با چشم و ابرو اشاره کرد بروم وسط. می‌دانستم این توهمات باید از اثرات همان قرص کوفتی باشد، اما همه چیز به قدری واضح و زنده به چشم می‌آمد که ناخوداگاه در جواب اصرار آشپز امتناع کردم. تا خواستم به طرف راهرو فرار کنم، قلچماق در حالی که قر ریز می‌آمد مقابلم ایستاد و بازویم را گرفت. دامنه حرکتی او از راه دستانش به استخوان کتف و ترقوه و مهره‌های گردنم رسید. گنده بکِ لعنتی حتی در دنیای خیال هم قدرتش را به رخ می‌کشید. زیر فشار انگشتان قلچماق و برای نجات جانم دیگر مجبور بودم همراهی کنم. همراه با ریتم صدای نخراشیده آشپز، شانه‌ها و چانه‌ام، به تناوب جلو و عقب می‌رفتند و بشکن می‌زدم و همخوانی می‌کردم. وسط چرخیدن ناگهان چشمم به دکتر استامبولی افتاد که در آستانه در ایستاده و نگاهم می‌کرد. پرستار خودکار به دست، با یک حلقه طلایی در بالای سر روی شانه راستش نشسته بود و آن سیبیل کلفت با چنگک قرمز روی شانه چپش. کارم زار شد. حالا چطور باید به دکتر ثابت می‌کردم موقعیتی که مرا در آن می‌بیند، به اختیار خودم نیست. چند بار پلک زدم و سرم را محکم تکان دادم تا شاید حالم جا بیاید. اما تا خواستم حرفی بزنم و از خودم دفاع کنم قلچماق پیش دستی کرد. دستانش را به سمت سرم بالا برد. در یک آن صدای خرد شدن جمجمه‌ام را شنیدم و لحظه‌ای بعد دستان خونی قلچماق را دیدم که یک مشت کاه و یونجه از درون سرم بیرون کشید و به سمت دکتر رفت. استامبولی با تحقیر رو برگرداند و گفت: «کله‌اش پوکه، باید بره قرنطینه.» پرستارها در حالی که زبان مثل مارشان را نشان می‌دادند و فیس‌فیس می‌کردند زیر لب می‌گفتند: «در سرش مغز نیست پنداری، مغز او را خر