✅ تماشاخانه. رضا حسین‌پور | بی قانون

✅ تماشاخانه
رضا حسین‌پور | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

پاری وقت‌ها، تنها که ميشم، کلاغ‌های خیال میان و نوک میزنن به کله‌ام و من‌رو با خودشون میبرن توی عالم جوونی‌هایی که زود گذشت‌... .
سالِ دومِ معلم شدنم بود که در یک روستای کوچک و دور درس می‌دادم، شانس آمد و در انستیتوی هنر پذیرفته شدم. از هر چی هنر كه بود امتحان گرفتند و از شش خان گذشتم و به موسیقی یعنی هفتمین خان رسیدم و انتخابِ ساز !
دوستم گفت: «من ویولن دارم. اگر کارت درست شد، بهت قرض میدم. فقط بگو که بلدی بزنی و خیالت راحت، قبولی». قبراق شدم و رفتم در سالنی که گوش تا گوش داورانی از جنسِ نر که به ظاهر قوی هستند و جنسِ ماده که واقعا قدرت در دستان ظریفِ آن‌هاست، دور هم نشسته بودند و آماده نسق‌گیری، من هم با سینه‌ای هم چون سپرِ رستم، با سری سر فراز، مشتاقِ بزم و رزم شدم. گفتند خُب، با ساز چگونه‌ای؟ گفتم زحمت نکشید بنده ساز می‌زنم. بَه بَهِ استادان سرِ عشقم آورد. محکم گفتم: «پس من‌رو مرخص می‌فرمایید؟» گفتند: «صبر داشته باش، حالا چی می‌زنی؟» گفتم : «ويولن، از بچگی علاقه داشتم». باز تشویقِ حضار. می‌خواستم تا اوضاع بر وفقِ مراده، بزنم به چاکِ جاده. گفتم: «بااجازه». یکیشون گفت: «ما رو بی‌فیض نذار جَوون». بعد شاسی زنگِ روی میز رو فشار داد. پیشخدمت مثلِ جِن حاضر شد. دلم هُری ریخت پایین، جلوی پاهام. گفت: «حسین آقا، برو اون سازِ من رو بیار...». ای دلِ غافل عجب غلطی کردم، منِ بی‌صاحاب از نزدیک ویولن ندیده بودم تا حالا. خودم رو نباختم، گفتم: «من، استادِ استاد نیستم ها». اون یکی گفت: «بالاخره همین که سال‌هاست می‌نوازی برای ما کافیه‌». گفتم: «زدن که می‌زنم اما نه اون جوری که شما میخواین». حسین آقا وارد شد و همه در انتظارِ هنرنمایی من. گفتم گورِ بابای ترس، می‌زنم، میگم: «سمفونی بود، بادا باد». با ژستی خاص ویولن رو از دستِ یارو قاپیدم و بدون هیچ هارتو پورتی گذاشتم زیرِ گلوم و چشم‌هام رو هم بستم؛ یعنی اینکه بعله! همین که دست به کار شدم، احساس کردم چوبک‌هاش، زیرِ گردنم رو فشار میده زیرچشمی دیدم که سیم‌هاش رو هم گُم کرده‌ام. شنیدم که حسین آقا با مهربانی گفت: «خال اوقلی جان آخه بو جور که دییر...». تازه فهمیدم که، چه گَندی زده‌ام، ته ساز رو، به‌جای سرش گرفته بودم. نا غافل بمب که نه، سالن از خنده منفجر شد. به خودم گفتم الاغ جان، نونت نبود، آبت نبود، آخه تو رو چه به این کارها. یواشکی دُمَم رو روی کولم گذاشتم و مثلِ موشی که با لنگه کفش دنبالش کرده باشن، دنبال سوراخِ دري می‌گشتم که بِرم گُم بشم. یکی از خانم‌ها گفت: «کجا؟» مظلومانه گفتم: «میرم تا به کلاسم برسم، بچه ها منتظرم هستند». گفت: «صبر کن، تو بازیگر خوبی خواهی شد و اگر سیاست داشته باشی میتوانی با نمایش سرِ مردم‌رو گرم کنی، پس بمان... من هم ماندم و رشته تخصصی‌ام شد تئاتر!».

امروز که نیم قرن از آن سال گذشته، فکر می‌کنم که این گذشته‌ها چه بی‌حاصل گذشت اگر، در درسِ «سیاست» خِنگ‌بازی در نمی‌آوردم و دست و پا چُلُفتی نبودم، لابد، من هم حالا سَری توی سرها داشتم و مثل اون وزرا و وکلایی می‌شدم که بدون درس و مشق دارای دکتری بازیگری شده‌اند و در هر سوراخ و سُمبه‌ای که میکروفونی پیدا می‌شود، چه در مجلس‌های دورهمی و چه در «شُو»های تلویزیونی برای سرگرم کردنِ مردم، چه خوب نقش‌شان را بازی می‌کنند. سوژه‌ها همه نو، گریم‌ها استادانه، ژست‌های بازیگران مظلومانه، دیالوگ‌ها برای رفعِ رنج‌های مردمِ وامانده، یکی از دیگری قشنگ‌تر و همه در بداهه‌گویی و دِکلَمه، کم نظیر . ...

و... اما، ما مردم هم چه تماشاگرانِ نازنینی هستیم ... .
دلم می‌سوزد، باید هم بسوزد. برای اینکه چرا من توی این تماشاخانه، سکوت کرده‌ام و خودم هم نمی‌خواهم بدانم که می‌دانم. دلم می‌خواهد هوار بِکشم که آهای آقاااایان، یک کمی هم کمدی بازی کنید که دلِ بی چاره من، برای یک لبخندِ از تهِ دل تنگ شده است... اما صدایم در نمی‌آید و اين عجيب نیست كه سال‌هاست غافل از احوالِ خود شده‌ام و روزگاری است که اسیرِ دلِ بی‌مروتِ خویشتن... .
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon