داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ نوزاد دانا: بابا و مد جدید. مریم آقایی | بی قانون
✅ نوزاد دانا: بابا و مد جدید
مریم آقایی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
بابا همانطور که سوزنها را بین دندانش محکم نگه داشته بود و ادای خیاطها را درمیآورد، سعی کرد حرف بزند اما مامان گفت: «تو با این وضعیت تک بعدیت بهتره تمرکزت رو بذاری رو همین لنگ و سوزنا که نکنیشون تو این یه ذره گوشتم.» بابا با دهان بسته و از بین دندانهایش گفت؛ «آره، پوست و استخون شدی اصلا!» مامان چشمغرهای رفت و رویش را برگرداند. نشسته بودم روی مبل و پای راستم را انداخته بودم روی پای چپم و تکان تکانش میدادم. مامان برگشت و نگاهم کرد و قربان صدقهای رفت. بعد هم بخاطر تراوش احساساتش، گوشههای لنگ را از دست بابا کشید و دوید سمتم. در ادامه هم لنگ را رها کرد و من را محکم بغل گرفت و چندتا از آن ماچهای آبدارش را چسباند روی اقصی نقاطم. بابا هم که جا خورده بود سوزنها را از دهانش درآورد و گفت: «پس من چی؟» چندتا لگد و مشت به مامان زدم تا شل کند بلکه بتوانم نفس بکشم. رو به بابا گفتم: «چشماتو دریغ کن پدر من! خجالتم نمیکشه» مامان که حسابی کیف کرده بود و غشغش میخندید لنگهای من را که در حالت قوداا روی تکرار رفته بود، به کله بابا نزدیک کرد! بابا هم در همان حال که قوداا میخورد گفت: «دریغ چیه بچه؟ درویش درسته. چشماتو درویش کن! با این همه دانایی باید بری فرهنگستان زبان و ادب. والا!» مامان گفت: «راست میگه دیگه، بچهام غیرت داره رو مادرش.» بابا از جا بلند شد و لنگ به دست به سمت مامان رفت و گفت: «خودت نذاشتی با مد جدید برات لباس بسازما، فردا نگی لباس ندارم!» بعد هم لُنگ را انداخت روی شانه مامان و ما را به حال خود گذاشت و رفت. گفتم: «حالا چرا ناراحت شدی؟ خب چشماتو دریغ-درویش نکن. زن خودته؛ به من چه اصلا!» مامان که تازه از دست بابا خلاص شده بود من را گذاشت زمین و ولو شد روی مبل و لُنگ را کشید روی خودش. گوشی را گرفت دستش و غرق شد توی خبرها. پفکهایی که زیر مبل مخفی کرده بودم را کشیدم بیرون و مشغول خوردن شدم. از قیافه مامان معلوم بود چیزهای خوبی نمیخواند که اخمش بیشتر و بیشتر توی هم میرفت. یک گاز صدادار به پفکم زدم که مامان سرش را برگرداند و با عصبانیت گفت: «این چیه میخوری؟ باز این بابای خپلت از این آشغالا رشوه داده بهت که ماجرای لُنگ رو لو ندی؟ بچه بیشعور!» بعد هم از جا جهید، پفک را از دستم قاپید و لُنگ به دست به بابا حمله کرد. در اتاق بسته بود ولی صدای داد و فریاد و خنده و ناله بابا بود که میآمد و صدای آهسته مامان که میگفت: «از کی تا حالا حرفِ مسئولگوشکن شدی؟ منو بگو فکر کردم چقدر پیشرفت کردی و مد روز شدی، نگو داری مسخرهام میکنی! پفک چرا خریدی برای او توله خرست؟ اونم یکی مثل خودت میشه. دلارا رو چی کار کردی؟ چند روزه دارم میگردم پیدا نمیشن!» همان لحظه بود که صدای خنده بابا قطع شد. حتی من هم که داشتم به صداها گوش میدادم و تخمه جاساز شدهام را میشکستم، دست از کار کشیدم. تنها یک راه بود که بابا همان لحظه نمیرد. پوست تخمه پرید توی گلویم و حالا سرفه نکن و کی سرفه کن. آخرین تصویری که یادم میآید چهرههای برافروخته مامان و ترسیده بابا بود.
ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon