✅ احوالات کوچه خوشحال شرقی:. ۲- کرم انداختن سیب در معاشرت با شغال. امیرقباد | بی قانون

✅ احوالات کوچه خوشحال شرقی:
۲- کرم انداختن سیب در معاشرت با شغال
امیرقباد | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

از سر کوچه پیچیده نپیچیده، دیدم یه چی مچ پام رو تابوند. اونم نه یه چیز نرم و مهربون که! یه دست سیاه کرکو. میگم: «عمو جون ول کن». میگه: «عمو جون ول‌کن بود، کدو رو کدو بند نمی‌شد». میگم: «منظور همون سنگ رو سنگه؟» میگه: «سنگ برای کلیه است. سنگ بر تو». میگم: «ول کنت چند؟» میگه: «ریختت به چند و چوند نمیخوره آخه». میگم: «قضاوت از روی ظاهر رسم جوانمردی نیستا». میگه:«منم ادعایی در جوانی و مردی و اینا ندارم. بی‌مایه فطیره! یه چی از خودت نشون بده جوانمرد؛ امید رو تو دل عمویی به رقص بیار».
میگم: «حالا نه در حد رقص. میشه قدر همین یه دور چرخ زدن جناب امید خودم رو نشون بدم؟» میگه: «بنمای رخ! کان لولو مشعشع تابانم آرزوست». میگم: «جسارتا نمیشه همون معدن ملح آرزوتون باشه؟ الان من لولو مشعشع از کجام درآرم؟ به قدر قوت از ما بسلفی بهتر نیست؟ به یه چیز الکی امیدوارت نکنم از الان. موافقی؟» میگه: «سلفیده شو که جای امیدم واقعا درد می‌کنه».
دست به جیب شدم. از این جیب به اون جیب. از اون جیب به این جیب. یه هزاری چرک و چُل لا درزای جیب کاپشنم از دید مخفی مونده بود. وگرنه همون هم اونجا نداشتم رو کنم. گفتم: «آهای سیاه خندون. منو اینجور نرنجون. بیا همین رو بستون». میگه: «مشاعره‌ات خوبه عمویی ولی اینجا خودمون شاعر عاطل باطل زیاد داشتیم. کوچوندیمشون. مشاعره رو ببر کوچه غمباد جنوبی».
میگم: «شما اصلا شکلت به مادی‌گرایی نمی‌خوره». میگه: «خودتم که از رو شکل قضاوت کردی». میگم: «ایراد از من نیست. مشکل از فرهنگ قضاوتگره». میگه: «میخوای وقت جفتمون رو هدر ندیم؟» میگم: «آره! پس بذار برم تو». میگه: «نه اونجوری میری وقت بقیه رو هم هدر میدی».
دیدم در حال از دست رفتنم. گفتم: «آخه من که تنها نیستم. با اون آقا پیره اومدم». میگه:«کدومشون؟ اینجا تا دلت بخواد پیر ریخته». میگم: «همون که قبل من رفت تو». میگه: «هاتف بندباز؟» با خودم میگم:«ای لعنت به ذهن قضاوتگر! ولی آخه اون رو زمین صاف این پاش به اون پاش می‌گفت کم بخور همیشه بخور. چطور شد بندباز؟» گفتم: «آره! همون». یکی از وزه‌های اطرافش رو به بشکنی صدا کرد و فرستاد دنبال هاتف. بدم نمی‌اومد همونجا راه اومده رو برگردم. فکرم به روبه‌رو کشی نرسیده بود. ولی همچی گرفته بود که دیدم نه پای رفتن نه تاب ماندگاری. میگم: «لا اقل کاش شل کنی دستت رو». میگه: «نه دیگه! اندکی صبر سحر نزدیک است».
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon