داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ عشق محال - قسمت چهارم: سقوط آزاد. مهدی حجازی | بی قانون
✅ عشق محال - قسمت چهارم: سقوط آزاد
مهدی حجازی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
اول مهر شده بود و منو ویدا خیلی اتفاقی سوار یه تاکسی شدیم و به سمت دانشگاه رفتیم واقعا دانشگاه جای غریبی بود اونجا دوتامون عمیقا به این نتیجه رسیدیم که اونجوری که فکر میکنیم هم جوون نبودیم! با پرس و جو بالاخره کلاسمون رو پیدا کردیم. خدای من! تا حالا این همه کیس ازدواج یک جا ندیده بودم. تنها پسر کلاس من بودم و تو صورت ویدا خشم و ناراحتی رو میشد دید، عمیق بهش زل زدم، ویدا چقدر پیر شده پیشونیش هم چروک داره خط لبخندش هم عمیق شده بود هیچکدوم از همکلاسیهای دیگهمون حتی خط لبخند هم نداشتن، صافه صافه صاف بودن! «بیخط لبخندترینشون» رو پیدا کردم و خواستم پیش اون بشینم که با ویدا چشم تو چشم شدم چشماش کاسه خون شده بودن، مسیرم رو عوض کردم و رفتم پیش ویدا نشستم گفت: «چی شد؟ میرفتی همونجا میشستی دیگه!» گفتم: «ویدا من یه تار موی گندیده اونا رو با صدتا مثل تو عوض نمیکنم!» چشماش گرد شدن با عصبانیت بلند شد و جاشو عوض کرد. گند زده بودم بلند شدم و رفتم دوباره پیشش و بهش گفتم: «ویدا تو که میدونی من همیشه این جمله رو برعکس میگم، ببخشید». روشو ازم برگردوند، عاشق این ناز و قهر کردناش بودم. روزها میگذشتن چند بار از ویدا جزوه گرفتم و جزوه دادم تو راهرو دانشگاه بهش تنه زدم و کتابهاشو جمع کردم هر کاری برای تحت تاثیر قرار دادنش انجام میدادم حتی خودم رو تو تنگنا قرار دادم و رفتم سر کار، ولی گارد ویدا همچنان بسته بود. ترم دوم بودیم که از سه تا از «وجیههترین» دخترهای همکلاسی خواهش کردم که به محض ورود ویدا به کلاس منو «مهدی جان» صدا کنن و به من نزدیک بشن... خیلی خیلی نزدیک بشن و من برای فرار از اغفال شدن خودمو از پنجره کلاس پرت کنم پایین، نقشه خیلی خوب پیش رفت فقط تو محاسباتم یه خرده اشتباه کردم. من همیشه طبقه اول و طبقه همکف رو با هم قاطی میکنم! تقریبا وسطهای راه بودم که متوجه اشتباه استراتژیکم شدم، ولی دیگه دیر شده بود، اون روز پام شکست ولی فدای یه تار موی گندیده اون سه تا همکلاسی وجیهه، خصوصا خانم سروری! یک ماه خونه نشین بودم که یه روز نرگس با عجله اومد تو اتاق و با خوشحالی گفت کمپوت گیلاس! ویدا اومده تو رو ببینه کمپوت گیلاس هم با خودش آورده. از خوشحالی بال در آورده بودم من خیلی کمپوت گیلاس دوست دارم! ولی بیشتر به خاطر اومدن ویدا خوشحال بودم یعنی راستشو بخواید هم به خاطر ویدا هم به خاطر کمپوت گیلاس! ویدا کنارم نشست و گفت: این چه کاری بود که کردی؟
+ آخه من فقط تو رو دوست دارم!
-ببین مهدی ما هیچ نقطه اشتراکی با هم نداریم نه قد و وزنمون نه عقاید و اخلاقمون.
+خب تو کفش پاشنه بلند بپوش منم رژیم میگیرم اگه لاغر هم نشدم عوضش بچههامون با قد و وزن استاندارد به دنیا میان!
-نمیدونم چی بگم فقط میخوام این فرصت رو بهت بدم که به خواستگاریم بیای، مرگ یه بار شیون هم یه بار.
باورم نمیشد، بهش خیره شدم، نه! واقعا خود ویدا بود با همون چروکهای پیشونی و خط عمیق لبخند و خال زیر چونهاش. شور و شعف و پایکوبی مبسوطی تو تمام اعضا و جوارحم برگزار شده بود. «واقعا عشق امر غریبی است، همانکه میتواند با یک جمله تو را به قعر غم ببرد میتواند با یک جمله تو را به عرش شادی برساند» اینو تو دفترچه خاطرات نرگس خونده بودم و هیچ جملهای مثل این نمیتونست حال اون روزم رو شرح بده!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon