✅ خاطرات خوابگاه شماره ۸۴: خلوت کردن با بچه فامیل. طیبه رسول‌زاده | بی قانون

✅ خاطرات خوابگاه شماره ۸۴: خلوت کردن با بچه فامیل
طیبه رسول‌زاده | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon


ما خانواده فامیل‌گریزی بودیم. تفاوت توی تیپ و قیافه و طرز فکر و ترس از قضاوت‌های دائمشان باعث می‌شد که هیچ وقت نخواهی ریخت هیچ‌کدامشان را ببینی‌. اصلا یکی از دلایلی که من یک شهر خیلی دور را برای درس خواندن انتخاب کردم همین بود. حتی به پدر و مادر و خواهرها سپردم بگویند شهر دیگری قبول شده‌ام. رابطه ما با اقوام محدود می‌شد به عید دیدنی‌هایی که ما بچه‌ها در آن شرکت نمی‌کردیم. روز اولی که آمدم خوابگاه از آرامش و آزادی‌ نسبی بین غریبه‌ها لذت می‌بردم. یکسال تمام کیفور بودم که هر کاری می‌کنم کسی نمی‌فهمد و راپورتش را نمی‌برد برای مادر و پدرم تا بعد حرفش نقل محافل خانوادگی بشود. ولی همه خوشی‌ها همین یک‌سال بود. زینت دختر کوچک و ننر دایی محسن و دردانه فامیل دقیقا همان دانشگاهی قبول شد که من بودم. خودشیرینی‌های بی حد و حصرش و اینکه آلو در دهانش خیس نمی‌خورد باعث شده بود برای همه مهم باشد که نرود دانشگاه و بماند همانجا ور دلشان تا آمار بدهد. ولی دانشگاه سراسری بود و نمی‌توانست نتیجه زحماتش را هدر بدهد. این خبر تلخ را که مادرم پشت تلفن داد، ترس همه وجودم را برداشت. احساس کردم من را با آن هیکل نحیف فرستاده‌اند وسط رینگ تا با چغرترین و بدبدن‌ترین کشتی‌گیر دنیا مسابقه بدهم. چون دو ترم از من پایین‌تر بود در طبقه دیگری اسکانش دادند. ولی از شانس بدم، اتاقش دم در کریدور بود تا هروقت می‌خواهم طبقه‌ها را طی کنم گوشت تنم بریزد و چند نفر من را پوشش بدهند که دیده نشوم. همان اول ترم که آمد یک عینک دودی خریدم تا اگر خدایی نکرده توی اتوبوس یا بین مسیر دیدمش استتار کنم. حمام که می‌رفتم حوله را روی صورتم می‌انداختم که یکهو روبه‌رویم سبز نشود. با هر کدام از رفقای خوابگاه که هم رشته‌اش بود قطع رابطه کردم. وسط‌های ترم زوج بود و همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. یک ظهر روز تعطیل که کل خوابگاه رفته بودند خانه‌هایشان از کنار در کریدورش رد شدم. می‌دانستم او هم به خاطر راه دورش این‌بار را خانه نرفته. باید به موقعیت دشمن آگاه می‌بودم. توی راهروها قو پر نمی‌زد. بادیگاردهایم را هم فرستاده‌ بودم خانه استراحت کنند. یکهو دیدم دود از لای درزهای اتاقش بیرون می‌آید. چندثانیه‌ای ایستادم و دوباره نگاه کردم. درست می‌دیدم. دود بود. چیزی توی دلم می‌گفت حتما اتاقشان آتش گرفته و خودش خواب است. بعد شادی عجیبی آمد توی وجودم که انگار دارم از دستش راحت می‌شوم. ولی متاسفانه خون خون را می‌کشد. پله‌ها را سریع برگشتم تا عقل منصرفم نکند. ولی تا به دستگیره در رسیدم یقه‌ام را گرفت و گفت: برو بگذار بسوزد. اینجوری به زندگی شیرین و آزاد قبلی‌ات در خوابگاه برمی‌گردی. بلافاصله وجدان پرید جلو که: فامیل گوشت همدیگر را بخورند استخوانش را دور نمی‌اندازند. توی این فکر بودم که بگذارم گوشتش بسوزد بعد استخوان‌هایش را تحویل زن‌دایی‌ام بدهم که ناگهان دود بیشتر ‌شد. ترسیدم بعدا فامیل بفهمند کمکش نکرده‌ام. پس به حرف وجدانم گوش دادم. چشمم را بستم و با پا رفتم توی در. در که باز شد عجیب‌ترین حادثه تاریخ جلوی چشمم رقم خورد. زینت تکیه داده بود به پشتی و قلیان می‌کشید. یک منقل زغال هم کنار دستش بود که دود غلیظش همه اتاق را پر می‌کرد. کلی هم چیپس و ماست و خیارشور دور خودش چیده بود. چشم‌هاش گرد شد. حرف نمی‌زد. جا خورده بود. بعد خودش را جمع کرد و سلام نصف و نیمه‌ای پراند. لاپوشانی‌های این مدت جواب داده بود. او نمی‌دانست یک دخترعمه‌ای توی خوابگاه دارد. با تعجب نگاهش کردم. الان وقت انتقام بود. سری به تاسف تکان دادم و گفتم: "چطوری زینت؟" بعد جوری که مطمئن شود می‌خواهم زیرآبش را بزنم پرسیدم: "دایی و زن دایی چطورن؟" در جواب همه سوالات فقط سر تکان می‌داد. خلسه ناشی از دود و دم نمی‌گذاشت بفهمد چه بلایی قرار است سرش بیاید. گفتم: "دود از اتاقت میومد. فکر کردم آتیش گرفتی. پس خدا رو شکر سالمی." این را گفتم و او را در بهت و کنار گاوی که زاییده بود تنها گذاشتم. یک التماسی توی چشم هایش بود که می‌توانستی تا آخر عمر با آن باج‌خواهی کنی و من هم همین کار را کردم. بقیه روزهای خوابگاه را در آرامش گذراندم. هر چیزی که دلم می‌خواست می‌پوشیدم و با سر افراشته از کنار راهرو و حتی اتاقش رد می‌شدم. دیگر خریدهایم را هم انجام می‌داد. برایم کادو می‌گرفت. حتی گاهی غذا درست می‌کرد و می‌آورد. من اصلی‌ترین مهره فامیل را از آن خود کرده بودم. چون اگر عزیز دردانه‌شان زیر سوال می‌رفت همه‌شا