داستانهای روزنامه طنز بی قانون
دیوانهها در نمیزنند. امیر قباد فرهی / بیقانون
دیوانهها در نمیزنند
امیر قباد فرهی / بیقانون
قسمت هفدهم
اتفاقاتی در زندگی میافتد که مثل برق دندان دراکولا جذاب و در عین حال نگران کننده است. کمی مثل لبخند دکتر استانبولی آن هم وقتی دستش را برای کمک به من و جلوگیری از سقوطم از طبقه دوم ساختمان تیمارستان دراز کرده بود.
گفتن ندارد؛ خیلی آدم محترمی است لعنتی. در این حد که احترام را مثل کراوات دور گردنش بسته. مارش را می گویم. با آن کله گنده که تناسبی با قدش ندارد برای خودش یک پا مافیاست. مافیا که شاخ ندارد. اما احتمالا مار دارد و مار با اینکه خار ندارد میتواند مثل همین احترامِ بیدست و پا، جای همه چیز نیش داشته باشد. انقدر آدم محترمی است که به راحتی آدم درک میکند باید هر آنچه میخواهد را انجام دهد.
جوری که به احترام برنخورد، خزیدم روی صندلی؛ مقابل دکتر استانبولی. احترام هم جوری که من گمان نبرم طوطی است و ادای مرا در می آورد، از دور گردن دکتر تکانی خورد و حرکتی کرد که خزیدن بیاموزم. خرامان به سمت من آمد و دور پایه صندلیام چرخی زد و بالا آمد و گردنم را آذین بست.
دلم میخواهد احترام را مارَک صدا کنم. یک جور تحقیر آمیز. میخواهم وقتی یادش میکنم خرد و خمیر شود؛ تا دیگر توی گوشم جوری که مثلا خمیازه میکشد، دهانش را باز نکند و دندانهای نیشاش را به رخم نکشد. مارَکِ چندشیِ احمق؛ با آن زبان لیس و لزج و صدای فیش فیش ننر؛ دلم میخواهد تحقیرش کنم و همه اینها چیزی از احترامش کم نمیکند؛ بس که خوب با آن چرخیدنش دور گردنم، تحقیرم میکند.
دلم میخواست دهانم را باز کنم و بگویم: «آقای دکتر! من یک نخبه هستم» و با ارائه همان توضیحهای تکراری، تلاش مجددم برای فرار را ماله بکشم؛ که شکلهو این عکس پرستارها که روی دیوارهای بیمارستان نصبند، دستش را با ناز و عشوه جلوی لبهای شتریاش برد و غمزهای هم به چشمهای خسته و بیحالش داد. با آن شمایل بیشتر شبیه یک اسب آبی تشنه بود که از وسط بیابان خودش را به اولین آبادی رسانده و تازه متوجه شده کلا راه را اشتباهی آمده؛ اما بعید میدانم خودش با این اداها، چنین باوری از قیافهاش داشت. مردک آینه گریز زشت. کاش لااقل از سن و سالش خجالت میکشید. این حرفها در شان یک نخبه نیست! میدانم؛ اما ببینید وضع چقدر فجیع است که من هم به فغان آمدهام.
البته اصلا فرصت نداد حرفی بزنم و خودش سکوت را شکست و گفت: عزیزم! ما به اشتباهمون پی بردیم...
این شوک اول بود. «عزیزم؟ آخه عزیزم؟» چنان شوقی در وجودم لول زد که هوس کردم احترام را ماچ کنم؛ اما دیدم خیلی هم کار نبوغ آمیزی نباید باشد که خودت را در معرض دندانهای نیش او قرار بدهی. بعد وقتی گفت: «واقعا رفتار ما با یک نخبه زشت بوده» اشکهایم گوله گوله چکید. من خیلی انسان رقیق القلب و رمانتیکی نیستم. اما کار از این حرفها گذشته بود. چیزی را از او شنیده بودم که انگار همه گمشدههایم را به من باز میگرداند.
چشمهای نخودیاش برق احمقانهای زد که اصلا برازنده آن صحنه حماسی نبود. اما چارهای نداشتم. از همان حالت هم خوشم آمد. باید با شوق بقیه سخنرانیاش را گوش میدادم. از جایش بلند شد و به زحمت از صندلیاش بالا رفت. قدش در خور آن سخنرانی نبود و میخواست ضعفش را جبران کند. جوری که بیشتر شبیه عربده زدن بود تا سخنرانی گفت: «ما هر چه داریم از نخبگان داریم.» همین موقع بود که چند کله نامشخص در پنجره پیدا شدند و همه با هم هورا کشیدند.
مشتهای استانبولی گره شد و دست راستش بالا رفت. خودش را با قیصر روم اشتباه گرفته بود. کمی منّومن کرد و گفت: «ما برای چی اینجا هستیم؟ از شما سوال می کنم...» فکر کردم با من است. اما تا خواستم دودوتا-چهارتا کنم و جواب مناسبی به سوال تاریخیاش بدهم، کلهها جواب را فریاد کشیده بودند: «برای نجات جامعه!»
فقط فرصت کردم لبخند بزنم و استانبولی پرید روی میز. به کله استانبولی طورش نگاه نکنید؛ با آن قد کوتاه جنب و جوشی دارد که باورتان نمیشود. با دست به من اشاره کرد و پرسید: « ما در مقابل این نخبه چه وظیفهای داریم؟»
خواستم یاد آوری کنم که دوست عزیز حالا درست است که داری حرفهای حماسی میزنی و خوشم هم آماده؛ اما «این» ضمیر اشاره به میز و کمد و اسب است. اما هنوز لغات در سرم به چیدمان درستی نرسیده بود که کله ها فریاد زدند: «از فرارش جلوگیری کنیم.»
جو انقدر حماسی شد که دیدم خودم هم اشتباهی همراهشان فریاد میزنم: هیپیپ هورااا! بعد با یک اشاره استانبولی که رو به دیوار مقابل، پای راستش را روی جاچسبی گذاشته و دست چپش را مشت کرده و به سمت آسمان برده بود، تشویق متوقف شد. سکوت جوری بودی که صدای قورت دادن آب دهانم را همه شنیدند. خیلی سک