دیوانه‌ها در نمی‌زنند. مریم آقایى/ بی‌قانون. بیست و هفتم

دیوانه‌ها در نمی‌زنند
مريم آقايى/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت بیست و هفتم

سايه نزديك شده و تعريف مى‌كند:
به تازگی یکی از آن رمان‌های ممنوعه کنار خیابانی را تمام کرده و حسابی دَرَش ذوب شده بودم. کنار پنجره اتاق ایستاده بودم و سعی می‌کردم برای بازی نور و حرکت پرده بی‌ریخت اتاقم یک حس شاعرانه بسازم تا عکسی که از جلد کتاب ممنوعه در کنار لیوان گل‌منگلی چای گرفته بودم، بدون کپشن نماند که صدای قاقارکش از ته کوچه بلند شد. درست شبیه همان ماشین معروف بود که نه بوق داشت و نه صندلی، اما گویا از دار دنیا یک صاحب وسواسی داشت که حسابی برقش انداخته بود. یک مرد وسواسی و زیادی مودب. از آن مودب‌هایی که به جای بوق با خواهش و تمنا و عذرخواهی راه باز می‌کردند و در ازای هر فحش لب می‌گزیدند. با کله‌ای بزرگ‌تر از تن‌اش و موهای حجیم فرفری.
انیشتین بچگی‌هایم بود. همان چلفتیِ بازی خراب کن که هر روز از لای در بازی‌اش را نگاه می‌کردم تا شاید یک بار، محض رضای خدا هم که شده، یک گل بزند و باعث شود با هیجان از پس پرده بیرون بپرم و جیغ‌کشان، به سمتش بدوم و امیدوار باشم از ترس جیغ بنفشی که کشیده‌ام، هول نکند و گل به خودی نزند. ولی هیچ وقت نشد که بشود. هر روز بازی را خراب می‌کرد و بچه‌های کوچه را کفری.
نفرت از او به جایی رسیده بود که بعد از آخرین امتحانات ثلث دوم و وقتی معدل بیستش لو رفت، شب چهارشنبه سوری یک ترقه در خرمن موهایش گذاشتند و شد آنچه که نباید می‌شد. کِز خورد و به فنا رفت و تمام. همان سال هم بود که ما از آن محله اسباب کشیدیم و او و عشق آتشین درونم برای همیشه فراموش شد... تـا امروز که دوباره بَدَلَش را در حالی که سعی داشت برای ماشین براقش راه باز کند، دیدم. یکی از بچه‌شرهای کوچه، به ماشین براق که مزاحم فوتبال‌شان شده و خُلق‌شان را تنگ کرده بود، تف انداخت. پیاده شد. مرتب و اتو کشیده بود. شق و رق راه می‌رفت! اصلا انگار خودش بود. نمی‌توانستم از او چشم بردارم. حتی به همان اندازه هم گیج بود. مطمئنم هر کس دیگری غیر از او بود، باید سایه بلند زنی را که از پشت پنجره در حال دید زدنش بود می‌دید و واکنشی نشان می‌داد. اما توقع زیادی بود.
بعید می‌دانم حتی اگر با پیراهن گلدار مامان‌دوزم هم جلویش راه می‌رفتم و کوچه را بالا و پایین می‌کردم، مرا می‌دید. چشمش به تفِ حال‌به‌هم‌زن پسربچه، روی ماشین براقش بود. دستمالی برداشت و با دقت ماشین را تمیز کرد. حاضرم شرط ببندم حتی ذره‌ای از رد بزاق پسرک هم روی ماشین نمانده بود. سوار شد و به سمت سر کوچه و ساختمانی که به اسم خانه نخبگان کنار خرابه معروف محله ساخته بودند، حرکت کرد. بچه‌هایی که مبهوت ماشین تمیز کردن او مانده بودند، به یکباره از خنده منفجر شدند و کف زمین غش کردند. از ته دل می‌خندیدند ولی من حرص می‌خوردم. کسی که برای این‌ها اسباب خنده شده بود، برای من خاطره بود.
هر چه بیشتر نگاه می‌کردم، بیشتر مطمئن می‌شدم. خودش بود! حاضر بودم شرط ببندم که خودش بود. اما موهایش چطور دوباره به همان شکل در آمده بود؟ با آن انفجار قاعدتا باید الان کچل می‌بود. با نگاه رفتنش را دنبال کردم. قدم به قدم سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و از عابران عذرخواهی می‌کرد. چیزی که فقط از خودِ او بر می‌آمد. عکس را در اینستاگرام آپ کردم و نوشتم: «بی آنکه بداند، در او ذوب شده‌ام»

ادامه دارد
🔻🔻🔻
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
روزنامه طنز بی‌قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
@bighanooon
@dastanbighanoon