برای همه زنان سرزمینم ایران.. محمد فاضلی – عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی

برای همه زنان سرزمینم ایران.. محمد فاضلی – عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی

برای همه زنان سرزمینم ایران

محمد فاضلی – عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی

زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد....

✅ من از وقتی کتاب «شازده حمام» - کتاب خاطرات و زندگینامه خودنوشت - دوست اندیشمند و استاد مبرّز جغرافیا آقای دکتر #محمدحسین_پاپلی_یزدی را از ایشان هدیه گرفتم و با آن آشنا شدم، همیشه دوست داشتم کتاب را معرفی کنم، نشده بود تا امروز که داستانی واقعی، زیبا و عمیق از رنج‌ها و قهرمانی‌ها و سربلندی‌های زنان این سرزمین را از کتاب «شازده حمام» خواندم.

✅ امروز برای نوشتن همین یک داستان واقعی به دکتر پاپلی تلفن زدم تا از او تشکر کنم و خبر از چاپ چهلم کتاب «شازده حمام» داد. داستان را که بخوانید متوجه خواهید شد که چرا شازده حمام پاپلی یزدی به چاپ چهلم رسیده است. کتابی که دو سه دهه از زندگی محمدحسین پاپلی یزدی از کودکی تا جوانی را روایت می‌کند.

✅ کتاب سراسر حکایت‌های تلخ و شیرین از رنج‌ها، شادی‌ها، ظلم و ستم به زنان، نتایج جهل و ... مهم‌تر از همه، بیانی از سیر تحول اجتماعی در جامعه ایرانی است. ایران امروز را می‌توانید با ایران روایت‌شده از یزد دهه‌های 30 و 40 توسط پاپلی یزدی مقایسه کنید.

✅ داستان «زری خانم» حکایتی عجیب از کتاب «شازده حمام» است که من چون همه کتاب را نخوانده‌ام، آن‌را وقتی خواندم که یکی از مخاطبان کانال #دغدغه_ایران برایم ارسال کرد. داستان را که خواندم دیدم بهترین فرصت برای معرفی کتاب «شازده حمام» و هم‌چنین ارائه روایتی شوک‌آور از زندگی برخی زنان ایرانی، فراهم شده است.

✅ شما را به خواندن داستان «زری خانم» دعوت می‌کنم. شما هم احتمالاً بعد از خواندن این داستان، مشتری خواندن کتاب «شازده حمام» خواهید شد. فضل نگارش این داستان از آن دکتر محمدحسین پاپلی یزدی است، اما به نیابت از او این معرفی و لذت خواندن این داستان را به «همه زنان سرزمینم ایران» تقدیم می‌کنم.

زری خانم
زری دختر مؤمنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می‌خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی‌خواندند. سالی یکی دو بار آن‌هم بیشتر شب‌های احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می‌کردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.

✅ نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟
گفتم: همه میدانند. گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت: دلم درد می‌کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقِ تخم سگش می‌کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر، من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم، بعد فاسق پدر سوخته اش را، بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.

@fazeli_mohammad

ادامه در سایت ویرگول: 👇👇
https://vrgl.ir/Up2Td