⁠ماجرای خانواده‌ای که ۴۰ سال در سیبری مخفی شدند. ----------------. قسمت اول

⁠ماجرای خانواده‌ای که ۴۰ سال در سیبری مخفی شدند. ----------------. قسمت اول

ماجرای خانواده‌ای که ۴۰ سال در سیبری مخفی شدند
----------------
قسمت اول

⁣در دهه ۳۰ میلادی و در دوره وحشت استالینی که به اسم Greate purge معروف شده، سربازان استالین در یک دهکده دو برادر رو کنار هم به زانو در میارن. به یکیشون شلیک می‌کنن و می‌کشنش، ولی برادرش زنده می‌مونه. چند روز بعد دست زنش و دو تا بچه‌ش رو میگیره و فرار می‌کنه به سیبری.

⁣مناطقی در سیبری و نزدیک به مرز مغولستان وجود داره که هوا به شدت سرده. در سال شاید یکی دو ماه هوا کمی خوب باشه ولی جنگل‌هایی درش وجود داره که به شدت ترسناک هستن. پر از حیوانات درنده و سرمایی که سنگ رو می‌شکافه. رودخونه‌هایی که از بلندی پرتاب میشن تو دره.

⁣درخت‌هایی که به جای برگ انگار یخ تولید می‌کنن. باتلاق‌های یخی و درخت‌های کاج و توسی که پای اونها پر از گرگ و خرس هست. مناطقی که در دوره شوروی خالی از سکنه اعلام شده بود و اصولا کسی نمیتونست به اونجا بره.

⁣چهل سال پس از اینکه کارپ لیکوف دست زن و بچه‌ش رو میگیره و میره سیبری، گروهی زمین شناس با هلکوپتر اون نواحی پرواز میکنن و دنبال معدن میگردن. اون مناطق پر از معدن‌های مختلف هست و بخصوص نفت زیادی پیدا میشه. هنگام جستجو چشمشون به یه چیز عجیب غریبی می افته تو دل جنگل ⁣چیزی شبیه به خونه‌ای که با تنه‌ی درخت و برگ و اینا درست شده. از اونجایی که هلکوپتر نمیتونه بشینه، چندین کیلومتر اونورتر فرود میان و سه چهار نفر زمین شناس کنجکاو برمیگردن ببینن اونی که دیدن چی بود. آیا یه سری آدم بودن که اونجا زندگی میکردن؟ تو دل این جنگل؟

⁣این گروه چهار نفره با تجهیز کردن خودشون به تپانچه و یه سری ابزار دیگه میزنن به دل جنگل و نزدیک میشن به اون کلبه که بالا دیدنش. رسیدن به کلبه‌ای که سرما و بارون سیاهش کرده بود. دم در کلبه، پیرمردی رو داخل دیدن که انگار از درون قصه‌های داستایوفسکی بیرون میومد. ژولیده با ریش بلند ⁣کفش به پا نداشت، لباسش از گونی بود ولی خیلی آروم بود. نزدیک شدن سلام کردن. پیرمرد اول جواب نداد. پس از چند دقیقه بالاخره گفت: حالا که تا اینجا اومدین، بفرمایین تو. یک خونه قرون وسطایی که به شدت کثیف بود و از چیزای دم دستی ساخته شده بود.

⁣کمی به پیرمرد نزدیک‌تر شدن، دیدن که دو زن از پشت پیرمرد هم اومدن تو روشنایی و زیر لب می‌گفتن این بخاطر گناهان ماست. و هی این جمله رو تکرار میکردن. زمین شناسا ترسیدن و رفتن بیرون. از محل دور شدن. دوباره نزدیک شدن و کنجکاو بودن که اینا چی هستن.

⁣به پیرمرد دوباره نزدیک شدن. یه تیکه نون بهش تعارف کردن. گفتن میدونی نون چیه؟ پیرمرد گفت آره میدونم ولی بچه‌هام نون ندیدن تا حالا فقط از من شنیدن که چیزی به اسم نون وجود داره. دخترا خوب بلد نبودن حرف بزنن، تو عمرشون آدمیزاد ندیده بودن.

⁣زمین شناسای کنجکاو نخواستن اذیتشون کنن و عقب کشیدن. در چند ماه آتی چند بار دیگه میان به اینا سر میزنن. کم کم راز این خانواده رو فهمیدن. یک خانواده ارتدوکس مسیحی بودن که نه از تزار دل خوشی داشتن و نه از بلشویک‌ها (حزبی که لنین رهبرش بود).

------
@friedrish