روایتهایی از اینجا و آنجای دنیا
آخرین سنگر شیطان. ----. بخش دوم
آخرین سنگر شیطان
----
بخش دوم
خواندن بخش اول
سال ۲۰۰۶ قایق دو هندی که ظاهرا مست بودن به سمت ساحل این قبیله کشیده شد. مردهای قبیله این دو هندی نگون بخت رو با تیشههایی که داشتن انقدر زدن تا کشته شدن. جنازههاشون رو با نیزههایی لب ساحل مثل مترسک رو به دریا قرار دادن. به عنوان هشداری برای دیگر متجاوزین.
حکومت هند برای محافظت از این جزیره و آدمهاش از دنیای مدرن و خارجیها، و همچنین محافظت از آدمهای دنیای مدرن از این قبیلهی خطرناک، ورود و نزدیک شدن به جزیره رو ممنوع کرده. ازینرو کسی بهشون نزدیک نمیشه مگر اینکه مثل جان چو دزدکی بخوای شبانه به اونجا بری.
جان چو اما یک مبلغ مسیحی بود. بسیار با ایمان و متعصب به دین که سراسر زندگی کوتاهش رو در این راه سپری کرده بود. سالها بود که افراد این قبیله و رفتن به جزیره مثل خوره در ذهنش رخنه کرده بود. خودش آدمی بود ورزشکار و کوهنورد و بدنی بسیار ورزیده داشت.
از ۲۰ سالگی به بعد کل زندگیاش رو به این قبیله اختصاص داد. سعی کرد بفهمه زبانشون چیه، مرامشون چیه و اینکه چطوری میتونه اونجا آیین مسیحیت رو برپا کنه. با توجه به هشدارهایی که از همه میشنید، گوشش به حرفی بدهکار نبود و میخواست هرطور شده پا در قدم ناشناخته بگذاره.
بارها به اطراف اون جزیره سفر کرد، دوستان مسیحی و معتقدی اون اطراف پیدا کرد و ازشون سوال میپرسید. راههای رفت و آمد رو بررسی میکرد و سعی میکرد راز و رمز اون آدمها رو بفهمه. در همین سفرها بود که تونست آدمهایی رو پیدا کنه که کمکش کنن شبانه به اون جزیره بره.
پاییز سال ۲۰۱۸ دوستان و خانواده رو جمع کرد و خداحافظی کرد. گفت سفری در پیش دارم که ممکنه برگشتی ازش نباشه. تقریبا همه مخالفت کردن و سعی کردن پشیمونش کنن اما جان مصمم بود که به این سفر مقدس بره. رسالتش این بود که پیغام مسیح رو به این قوم برسونه.
جان یک برنامهی مفصل ۲۷ قدمی نوشته بود. قدم اول اینکه ارتباط اولیه صورت بگیره که شامل بردن هدایا به جزیره بود. قدم دوم نزدیک شدن به افراد قبیله. و دیگر قدمها هم به این شکل جلو میرفت. چندین ماه رو صرف این برنامه ریزی کرده بود. خیلی مطمئن بود که همه چیز خوب پیش میره.
دیدیم که اولین برخورد جان با قبیله خوب پیش نرفت و خودش رو پرت کرد تو قایق. پارو زد تا رسید به قایق دوستاش. تو دفتر یادداشتش نوشت:«احساس ترس کردم اما بیشتر از اینکه اونها من رو نپذیرفتن ناامید شدم». دفتر یادداشتش رو مدام آپدیت میکرد.
از دور دیدن که شش نفر از مردان قبیله کنار ساحل به هلهله و شادی پرداختن که ظاهرا بخاطر موفقیتشون در دفع خطر بوده. یکیشون که ظاهرا رئیس قبیله بود با تاجی از گل بر سرش، وسط بقیه مشغول پایکوبی بود. جان با دیدن این شادی بیشتر ناامید شد.
بعد از دقایقی، دوباره عزم رفتن به سمت جزیره کرد. از دور صدای فریاد و ظاهرا خوشحالی میومد. اصواتی که ازشون بیرون میومد پر از حروف b, p, l و o بود. دو مرد از قبیله نزدیکش شدن. جان به آرامی یک بیلچه و ماهیها رو زمین گذاشت و هلشون داد جلو؛ به رسم هدیه.
ظاهرا اینبار دو مرد قبیله رفتاری دوستانهتر پیش گرفتن. کمانهاشون رو گذاشتن رو زمین و ماهیها رو بردن. جان رو قایق کوچک خودش بود و میترسید که لب ساحل بایسته. پسربچهای هم پشت سر مردها اومد با یک کمان و تیری که آمادهی شلیک بود. جان لبخندی به سمتش روانه کرد ولی تاثیر نکرد.
خواندن بخش سوم
------
@friedrish