‍ جهان را چنین است ساز و نهاد. که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

‍ جهان را چنین است ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
به پسِ سال ها آزمون و کنکاش و پژوهش می بینیم که چیزی دگر از آنچه که می پنداشتیم رخ می دهد، و بدانیم که این آزمون و دانش نیست که به این سو وآن سو می کشاندمان.
آیا آدمی را چیزی بیش از بازیچه ای گرفتارآمده در دستان «سرنوشت» می توان به شمار آورد؟.
در چند جمله می توان آورد هر آنچه در درازنای زندگانی در ژرفنای دهشتبارِ جانِ آدمی در گشت و گذار است.
در این جهانِ پُرفریب که همگان می پندارند که آزادند هستی بگونه ای دیگر خود را به رخ می کشد. جهان به کامه ی خود با ما سخن می گوید که:
۱-آدمی آزاد نیست
۲-آدمی برنمی گزیند
۳-آدمی پاسخگوی هیچ چیزی نیست
۴-آدمی سزاوارِ آنچه برسرش می آید نیست
این چارگانه آنی است که سالهای درازی است که ژرفای بینشِ مرا ریخت داده است.
سرنوشت آنی نیست که خدایان رقمش زنند.
خدایان خود در بند و زنجیرِ سرنوشت گرفتارند.
سرنوشت را نمی توان تعریف کرد
سرنوشت را نمی توان در زنجیره ی انگیخته و انگیختار آورد و خِردورانه برآن روشنی دمید.
آدمی آنی می شود که هست و نه آنی که می خواهد.فرمانی از جایی داده می شود و آدمی می پندارد که این خودِ اوست که به خواست و کامه ی خویش دست به کار شده و انجامیده است آنی را که انجامیده است.
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
هنگامی که جهان و هستی و سرنوشت را اینگونه در می یابیم همه ی رازناکی به جهان باز
می آید. جهان دوباره زیبا و همهنگام دهشتناک می شود.
در می یابیم که جهان از برای آدمی نیست بل این آدمی است که از برای جهان است.
در می یابیم که این چنین سخت به این در و آن در زدن از برای جاه و مقام و پول پشیزی ارج و ارزش ندارد. و آنچه می ماند همان بادی است در مُشتِ گره کرده که از لابلای انگشتان می گریزد. از جهان و به جهان نمی شود آویزان شد. چند دمی هستیم و سپس لیز می خوریم و رفتیم که رفتیم. این بینش، بینشی پوچ آیین نیست. نیهیلیزم نیست . این واقع بینی راستین است.
در دلِ زمانی که هرگز حتا یک دم نمی ایستد، زمانی می آید که این زمانی که هرگز نمی ایستد برای من بایستد. زمان می گذرد و مرادیگر نمی گذارد با او بگذرم. و این زمان زمانی کرونولوژیک نیست. گذشته، اکنون و آینده نیست حتا اگر این چنین به نگر آید. این زمان هردم می آید و می ایستد. این رخداد هردم رخ می دهدبی آنکه رخ بنماید. هردم زندگی و مرگ حضوری سنگین دارند ولی بدانیم این مرگ است که به زندگی چم ومعنا می بخشد و نه بوارونه. در استوره های ما زیباترین و بیم آورترین نام به آدم نخستین داده شده است. کیومرث که به معنای زنده ی میرا می باشد. آدمی برای مردن زاده شده است. و امروز آدمیان می گریزند از گفت وگپ در این باره. گویی که ما نامیراییم. باید به ژرفاها نگریست، می باید اندکی نگاه را به مغاکِ دهشتبار دوخت. آنجا آموزه ای نهفته است و با زبانی ویژه باما سخن می گوید: آری تو در منِ مغاک می نگری لیک آغازه در من نیست و در آسمانها ست که رقم خورده است. و به آسمانها می نگریم و نه چیزی می بینیم و نه چیزی در می یابیم. ولی این حس هماره با ماست که در آن بالا بالاها چیزی هست که برما چیره است و ما را می آورد و می برد و سنگدلانه ما را و چراهای ما را بی پاسخ می گذارد.
و آدمی نیز از پا نمی نشیند و می پرسد ومی پرسد. و کاری دگر هم نمی تواند که کند.
آدمی پرسنده ایست چموش. شیونی ست درگوشِ ناشنوای سرنوشت.

خسرو یزدانی پنجشنبه ۱۶ نوامبر ۲۰۱۷ فرانسه
@khosrowchannel
کانالِ فلسفیِ « تکانه »