حقیقتش توی ذهنم بود که تا روستای موردنظر کنم ولی وقتی یهو هوا برگشت و بارون عین دوش حموم شروع شد، تصمیم گرفتم با اتوبوس برم

حقیقتش توی ذهنم بود که تا روستای موردنظر #هیچهایک کنم ولی وقتی یهو هوا برگشت و بارون عین دوش حموم شروع شد، تصمیم گرفتم با اتوبوس برم.
از توی نقشه ایستگاه اتوبوس رو پیدا کردم و وقتی رسیدم و خواستم بلیط بخرم، دیدم آقایی که توی ون کنارم نشسته بود هم اونجاست و بهم فهموند که اونم میخواد نزدیک همون روستا بره.
با اشاره و کلمات روسی و انگلیسی، گفت بمون اینجا پیش چمدون، تا من برم دوتا بلیط بخرم.
وقتی برگشت، یه ساندویچ کوچیک شاورما، یه کوکاکولا و بلیطم رو داد دستم و گفت مهمان!!
جان؟!
یه روس برا من بلیط بخره؟
حالا از من اصرار و از اون انکار! آخر سر بخاطر حرفهایی که توی ون با بقیه زده بودم، گفت:
مهمان، رویات رو زندگی کن!
منم بهش یه #دستبند دادم و داشتم فکر میکردم چه قضاوتهایی در مورد #مردم_روسیه هست و میتونه چقدر اشتباه باشه!!!
تقریبا ساعتای ۱۰ شب رسیدم به شهری به نام #گلندژیک ( geledzhik )و اونجا کسانی که قرار بود چند روزی رو باهاشون سر کنم اومده بودن دنبالم...

پی‌نوشت: قیمت بلیط اتوبوس، دویست روبل بود که با دستبندی که بهش دادم حداقل عذاب وجدان نمیگیرم.
@misgray