اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
مرد مرده.. میترا با فریاد شوهرش از خواب پرید
مَردِ مُرده
میترا با فریادِ شوهرش از خواب پرید. ساسان نیمهبرهنه جلوی پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد. میترا روی تخت نشست و گفت: «چی شده؟!» ساسان جواب داد: «الان خودشو میندازه»، و پنجره را باز کرد. میترا بلند شد و پشتِ سرش ایستاد. هنوز چند تا از موگیرهای آرایشگر لای موهایش مانده، و سرش از تافت و موادِ حالتدهندهی مو سنگین بود. بازویِ ساسان را گرفت و از کنارِ او بیرون را نگاه کرد. مردی لبهی پشتِبامِ مجتمعِ مرتفعِ روبهرو نشسته، و پاهایش را آویزان کرده بود. از آن فاصله چهرهاش را نمیشد تشخیص داد. بینِ آپارتمانِ آنها تا مجتمعِ روبهرو، فضای سبزی با درختانِ بلند بود. مرد بلند شد و لبِ بام ایستاد. ساسان داد زد: «نه...» اما مرد برای آنها دست تکان داد و خودش را پایین انداخت. میترا که بازوی ساسان را چنگ زده بود جیغ کشید و روی زمین افتاد. ساسان بلندش کرد و روی تخت خواباند. بدنِ میترا میلرزید و مدام میگفت: «خداحافظی کرد... ازم خداحافظی کرد...»
ساسان گیج شده بود. روتختی را روی میترا کشید و سعی کرد آرامَش کُنَد، اما فکرش پیشِ مَردِ مُرده بود. تصور میکرد مَرد الآن روی سنگفرشِ پایینِ ساختمان، پُشتِ درختها افتاده و سرش از هم پاشیده است. بدنش لِه شده، استخوانهایش از گوشت بیرون زده و خونَش لای سنگفرشها راه افتاده است. گفت: «زود برمیگردم»، و شروع کرد تندتند لباس پوشیدن. میترا مبهوت و ساکت به پنجرهی باز زل زده بود. حتی پلک هم نمیزد.
چند دقیقه بعد ساسان برگشت. میترا روی تخت نشسته بود. لباسِ عروسش را بغل کرده و بیاختیار پولکهای آن را میکَند. ساسان پُشت به او لبِ تخت نشست. میترا اشکهایش را پاک کرد، بینیاش را بالا کشید و با صدای گرفته پرسید: «مُرد؟!». ساسان رو برنگرداند، سرش را پایین انداخت و گفت: «خیلی همدیگه رو دوست داشتین؟!». میترا هقهقی کرد ولی حرفی نزد. ساسان باز پرسید: «چرا بهم نگفته بودی؟ چرا باهاش عروسی نکردی؟». میترا با صدایی که به زحمت میشد شنید گفت: «شرایطِ مالیش رو نداشت. گفته بود اگه عروسی کنم انگار تو شبِ عروسیم اونو کُشتم، ولی... من کُشتمش ساسان... میفهمی؟!».
ساسان یکمرتبه زد زیرِ خنده و گفت: «ببخشید میترا... دیگه نمیتونم تحمل کنم...» و بلندتر خندید. میترا گفت: «بایدم بخندی. تو که عاشق نبودی، تو از عشق چی میفهمی؟ اون بهخاطرِ من مُرده. تو هیچی نمیدونی...» و باز زد زیرِ گریه.
ساسان وقتی این حرفها را شنید، دو دست را روی دلش گذاشت و قهقههزنان روی تخت افتاد.
آنقدر خندید که نفسش تنگ شد. به خودش فشار میآوَرد که نخندد، بعد با کلامی که هنوز گاهی خنده آن را میبُرید گفت: «اتفاقاً تو هیچی نمیدونی... عشق... ایخدااا... دیوونه، داشتن فیلمبرداری میکردن. یارو بدلکار بود!».
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii