این‌جا تلاش‌های ادبی‌ام (شامل داستان‌ کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگراف‌های منتخبِ کتاب‌هایی که می‌خوانم) را به اشتراک می‌گذارم. گاهی هم موسیقی‌ای که به دلم می‌نشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چه‌اندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh


‍ ‍ 🔻. ماهنامه الکترونیکی نشریه ادبی، هنری | اردیبهشت ماه | سال ۱۳۹۸.. 📌 با آثاری از: … … … … …و …

در دسترس علاقه مندان وخوانندگان. ادبیات و هنر قرار می‌گیرد. …🌐 کانال نشریه ادبی، هنری دیدگاه. 👇👇👇. آدرس وبلاگ نشریه ادبی، هنری دیدگاه. 👇👇👇.
  • گزارش تخلف

آب زندگی. (بخش چهارم).. نویسنده:

فردا صبح حسینی نزدیک ظهر بیدار شد و بار داد. همه‌ی وزرا و امرا و دلقک‌های درباری و اعیان و اشراف و ایلچی‌ها و تجار دنبال هم ریسه شدند، دسته‌دسته می‌آمدند و کرنش می‌کردند و کنار دیوار ردیف خط می‌کشیدند و با حرکات دست و چشم و دهن اظهار فروتنی و بندگی می‌کردند. اگر مطلب مهم یا فرمان فوری بود که می‌خواستند به صحه همایونی برسد، روی دفترچه یادداشت که با خودشان داشتند می‌نوشتند و از لحاظ حسینی می‌گذرانیدند، اما از آن ‌جایی که حسینی بی‌سواد بود، وزیر دست راست و وزیر دست چپش را از تجار کور زرافشان انتخاب کرد تا جواب را زبانی به او بفهمانند و بعد موضوع را با خودشان کنار بیایند. چه دردسرتان بدهم، آن‌قدر پیزر لای پالان حسینی گذاشتند و در چاپلوسی و خاکساری نسبت به او زیاده‌روی کردند و متملق‌ها و شعرا و فضلا و دلقک‌ها و حاشیه‌نشین‌ها دمش را توی بشقاب گذاشتند و او را سایه‌ی خدا و خدای روی زمین وانمود کردند، که کم‌کم از روی حسینی بالا رفت. شکمش گوشت نو بالا آورد و خودش را باخت و گمان کرد علی‌آباد هم شهری‌ست. به‌طوری که کسی جرئت نمی‌کرد به او بگوید که بالای چشمت ابروست. بعد هم بگیر و ببند راه انداخت و ...
  • گزارش تخلف

آب زندگی. (بخش سوم).. نویسنده:

بالاخره حسنی مجبور شد که یک جفت چشم مصنوعی بسیار قشنگ به چشمش بزند! اما در عوض روی تخت طلا می‌خوابید و روی قوزش داده بود یک ورقه طلا گرفته بودند و توی غرابه‌های طلا شراب می‌خورد و با دستگاه وافور طلا بافور می‌کشید و با لوله‌هنگ طلا هم طهارت می‌گرفت و شبی یک صیغه برایش می‌آوردند و شکر خدا را می‌کرد که بعد از آن‌همه نکبت و ذلت به آرزویش رسیده است. پدر و برادرها و زندگی سابق خودش و حتی خواهشی که پدرش از او کرده بود همه به کلی از یادش رفت و مشغول عیش و عشرت و خودنمایی شد. ***. حسنی را این‌جا داشته باشیم ببینیم چه به سر برادر کچلش حسینی آمد. حسینی هم افتان‌وخیزان از جاده‌ی مشرق. راه افتاد. رفت و رفت تا به یک بیشه رسید، از زور خستگی و ماندگی پای یک درخت دراز کشید و خوابش برد. دمدمه‌های سحر شنید که سه‌تا کلاغ بالای درخت با هم گفتگو می‌کردند. ...
  • گزارش تخلف

آب زندگی. (بخش دوم).. نویسنده:

دیبک با دستش به طرفی اشاره کرد. حسنی دستپاچه شد، شمع از دستش ول شد و دوباره افتاد توی چاه. نگاه کرد دید دیبکه غیبش زده، مثل این‌که آب شد و به زمین فرو رفت. حسنی توی تاریکی از همان راهی که دیبکه بهش نشان داده بود همین‌طور رفت. کله سحر رسید به یک شهری که کنار رودخانه بود. دید همه‌ی مردم آن‌جا کورند. پای رودخانه گرفت نشست، یک مشت آب به صورتش زد و یک مشت آب هم خورد. از یک‌نفر کور که نزدیکش بود پرسید: «عمو جان! این‌جا کجاس؟». ...
  • گزارش تخلف

آب زندگی. (بخش اول).. نویسنده:

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود. یک پینه‌دوزی بود، سه تا پسر داشت: «حسنی قوزی» و «حسینی کچل» و «احمدک». پسر بزرگش حسنی دعانویس و معرکه‌گیر بود، پسر دومی حسینی همه‌کاره و هیچ‌کاره بود، گاهی آب حوض می‌کشید یا برف پارو می‌کرد و اغلب ول می‌گشت. احمدک از همه کوچک‌تر، سری به‌راه و پائی به‌راه بود و عزیزدردانه باباش بود. توی دکان عطاری شاگردی می‌کرد و سر ماه مزدش را می‌آورد به باباش می‌داد. پسر بزرگ‌ها که کار پابه‌جائی نداشتند و دستشان پیش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند که احمدک را بینند. دست بر قضا زد و توی شهرشان قحطی افتاد. یک روز پینه‌دوز پسرهایش را صدا زد و بهشان گفت: «می‌دونین چیه؟ راس‌پوس‌کندش اینه که کار و کاسبی من نمی‌گرده، تو شهر هم گرونی افتاده، شماهام دیگه از آب‌وگل در اومدین و احمدک که از همه‌تون کوچک‌تره ماشالله پونزه سالشه. ...
  • گزارش تخلف

آینه‌ها.. نوجوانی من در شهرکی سازمانی که چهل‌وپنج دقیقه با شهر فاصله داشت گذشت

این شهرک علاوه بر ملزومات زندگی، سینمایی داشت که پنج‌شنبه‌شب‌ها فیلم نشان می‌داد. بیشتر اهالی شهرک، ازجمله ما و خانواده‌ سجاد، که همسایه‌ی‌ ما بودند، برای دیدن فیلم می‌رفتند. گرچه فیلم‌ها خسته‌کننده یا تکراری بودند، اما سینما رفتن فرصت خوبی برای ما بود. من و سجاد دورتر از خانواده‌ می‌نشستیم و بعد از خاموش شدن چراغ‌ها، می‌زدیم بیرون. کافی بود قبل‌از پایان فیلم خودمان را به نزدیکی سینما برسانیم و وانمود کنیم که همین الآن خارج شده‌ایم. بیشتر وقت‌ها با کلی استرس می‌رفتیم گوشه‌ی دنجی از پارک می‌نشستیم، و سیگارهایی که سجاد آورده بود را می‌کشیدیم. او سه‌سال از من بزرگ‌تر بود و به دبیرستانی در شهر می‌رفت، برای همین می‌توانست چیزهایی مثل سیگار بخرد. اما من در مدرسه‌‌ی شهرک درس می‌خواندم. یکی از این پنج‌شنبه‌شب‌ها، سجاد گفت پاتوقمان دیگر امن نیست و باید جای بهتری پیدا کنیم. ...
  • گزارش تخلف

بی‌عرضه.. نویسنده:

همین چند روز پیش «یولیا واسیلی اونا»، پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه‌حساب کنم. به او گفتم: «بنشینید یولیا. می‌دانم که دست‌وبالتان خالی است، اما رودربایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این‌طور نیست؟». گفت: «چهل روبل». «نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم. حالا به من توجه کنید. ...
  • گزارش تخلف

فقط اومدم یه تلفن بزنم. (بخش هفتم).. نویسنده:

ساتورنو نمی‎دانست در برابر وسواس‎های ترسناک زن چه واکنشی نشان بدهد. به هرکولینا نگریست. او از فرصت استفاده کرد و به ساعتش اشاره کرد تا بگوید که وقت تمام است. ماریا اشاره را گرفت، به پشت سرش نگاهی انداخت و هرکولینا را دید که آمادۀ حمله است و دارد خیز می‎گیرد. سپس به گردن شوهرش آویخت و مثل یک زن دیوانۀ واقعی شروع کرد به جیغ کشیدن. ساتورنو تا آن‌جا که می‎توانست با محبت تمام خود را از چنگ او رها کرد و به الطاف هرکولینا که او را از پشت سر گرفت، سپرد. هرکولینا بی آن‌که فرصت واکنش به ماریا بدهد، با دست چپ دست او را پیچاند، دست آهنین دیگرش را اطراف گلوی زن حلقه کرد و بر سر ساتورنوی شعبده‎باز داد کشید:. «برو دیگه!». ساتورنو وحشت‌زده پا به فرار گذاشت. ...
  • گزارش تخلف

فقط اومدم یه تلفن بزنم. (بخش ششم).. نویسنده:

رئیس اجازه داد با رعایت احتیاط‎های لازم، ترتیب ملاقاتی را بدهد. به این شرط که ساتورنوی شعبده‎باز قول بدهد به خاطر رعایت حال زنش، بدون چون‌وچرا مقرراتی را که او اعلام می‎کند بپذیرد. به‌خصوص بر رفتار با ماریا تأکید کرد تا از عود کردن حمله‎های عصبی او، که پیوسته تکرار و خطرناک‌تر می‎شد، جلوگیری شود. ساتورنو گفت: «خیلی عجیبه، چون درسته که اخلاق تندی داره اما همیشه جلوی خودشو می‎گیره». دکتر با نگاهی عاقل‌اندرسفیه گفت: «رفتار بعضی‎ها تا سال‎ها نهفته می‎مونه و اون‌وقت یه روز بروز می‎کنه. روی‌هم‌رفته جای شکرش باقی‎یه که تصادفا به این‎جا راه پیدا کرده، چون تخصص ما توی مواردی‎یه که مهارت زیادی لازم داره». سپس او را از وسواس عجیبی که ماریا نسبت به تلفن نشان می‌داد آگاه کرد. گفت: «کاری نکنین که ذوق‌زده بشه». ساتورنو با قیافۀ خندانی گفت: «نگران نباشین، دکتر. ...
  • گزارش تخلف

از میان بی‌نهایت رویدادی که در مسیر زندگی به استقبال ما می‌آید، ما فقط اولی را می‌بینیم

فکرمان آن‌قدر درگیر است که اصلا متوجه نمی‌شویم چیزی که در هر لحظه روی می‌دهد، چیزهای دیگری که می‌توانست اتفاق بیفتد را دست‌نخورده باقی می‌گذارد، و این رویدادها دائما درحال تکرارشدن و تکثیرشدن هستند. این چیزها را فقط آدم‌های دل‌تنگ می‌توانند درک کنند …. از کتاب: همه‌ی نام‌ها ...
  • گزارش تخلف