این‌جا تلاش‌های ادبی‌ام (شامل داستان‌ کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگراف‌های منتخبِ کتاب‌هایی که می‌خوانم) را به اشتراک می‌گذارم. گاهی هم موسیقی‌ای که به دلم می‌نشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چه‌اندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh


چیزهایی که عوض نمی‌شوند.. مادرش از من متنفر است. فکر می‌کند آمده‌ام زندگی دخترش را تباه کنم

ما هفته‌ای چند ساعت بیشتر هم‌دیگر را نمی‌بینیم، اما همان را هم نمی‌تواند تحمل کند. وقتی من و دخترش را می‌‌بیند که دست هم را گرفته‌ایم و می‌گوییم و می‌خندیم، جوش می‌آورد. می‌گوید درست نیست دخترش با آدم سابقه‌دار و بدنامی مثل من در ارتباط باشد. از وقتی آزاد شده‌ام مدام تلاش می‌کنم به این زن لجباز بفهمانم که چه‌قدر دخترش را دوست دارم. نگرانی‌های او را درک می‌کنم، ولی او هم باید بفهمد که من هیچ‌وقت ممکن نیست باعث ناراحتی و آزار دخترش بشوم. امروز دوباره مادرش به من پرخاش کرد. البته اشتباه از خودم بود. نباید وارد خانه‌شان می‌شدم. وقتی از پارک برگشتیم و زنگ در خانه را زدم، دیدم کسی نیست. ...
  • گزارش تخلف

رؤیاهایم را می‌فروشم. (بخش چهارم).. نویسنده:

برگردان: احمد گلشیری. همین که نرودا در ساعت شش غروب آن روز سوار کشتی شد و با ما خداحافظی کرد، به تنهایی پشت یک میز تک‌افتاده نشست و با جوهر سبزی که معمولا موقع اهدای کتاب‌هایش با آن گل و ماهی و پرنده می‌کشید، شروع به نوشتن شعرهای روانی کرد. با اولین اخطار «بدرقه‌کننده‌ها پیاده شوند»، دنبال فروفریدا گشتم، و سرانجام همان‌طور که خداحافظی نکرده داشتیم می‌رفتیم، در عرشه‌ی جهانگردها پیدایش کردیم. او هم چرتی زده بود. گفت: «من خواب شاعر رو دیدم». شگفت‌زده از او خواستم که خوابش را برایم تعریف کند. گفت: «خواب دیدم شاعر داره خواب منو می‌بینه». و نگاه بهت‌زده‌ی من اوقات او را تلخ کرد. «چه انتظاری داشتی؟ ...
  • گزارش تخلف

رؤیاهایم را می‌فروشم. (بخش سوم).. نویسنده:

برگردان: احمد گلشیری. من کسی را ندیده‌ام که به اندازه‌ی او به یکی از پاپ‌های رنسانس شبیه باشد، چون آدمی شکم‌باره و ظریف بود و حتی، به رغم میلش، در صدر میز می‌نشست. همسرش «ماتیلده» پیش‌بندی دور گردنش می‌آویخت که بیش‌تر به درد آرایشگاه می‌خورد تا سر میز غذا، اما این تنها راهی بود که سراپایش غرق سس نمی‌شد. آن روز در رستوران «کاروالریاس» یکی از روزهای معمول زندگی او بود. سه خرچنگ درسته را با مهارت یک جراح از هم جدا کرد و خورد. در عین حال بشقاب‌های دیگران را با چشم بلعید و از هر کدام با لذتی چشید که انگار خواسته باشد صدف‌های خوراکی معمول گالیسیا؛ صدف‌های پوسته سیاه کانتابریا؛ میگوهای آلیکانته و خیارهای دریایی کوستا براوا را، که خواستاران زیادی دارد، بخورد. در این میان مثل فرانسوی‌ها از چیز دیگری به‌جز غذاهای لذیذ آشپزخانه صحبت نمی‌کرد، به خصوص خرچنگ ما‌قبل تاریخی شیلی که در قلبش جا داشت. ناگهان از خوردن دست کشید، شاخک‌های خرچنگ‌وارش را تنظیم کرد و با لحنی بسیار آرام به من گفت: «یه نفر پشت سر منه که چشم از من بر‌نمی‌داره». از روی شانه‌اش نگاه کردم و دیدم درست می‌گوید. ...
  • گزارش تخلف

نوروز بمانید که ایام شمایید. آغاز شمایید و سرانجام شمایید.. آن صبح نخستین بهاری که به شادی

می‌آورد از چلچله پیغام شمایید. آن دشت طراوت‌زده آن جنگل هشیار. آن گنبد گردننده‌ی آرام شمایید. خورشید‌گر از بام فلک عشق فشاند. خورشید شما، عشق شما، بام شمایید. نوروز کهن‌سال کجا غیر شما بود؟. اسطوره‌ی جمشید و جم و جام شمایید. عشق از نفس گرم شما تازه کند جان. افسانه‌ی بهرام و گل‌اندام شمایید. ...
  • گزارش تخلف

رؤیاهایم را می‌فروشم. (بخش دوم).. نویسنده:

برگردان: احمد گلشیری. در واقع همین تنها حرفه‌ی او بود. او فرزند سوم از یازده فرزند مغازه‌دار مرفهی در «کالداس» سابق بود، و همین‌که زبان باز کرد، این عادت زیبا را در خانواده‌اش تعمیم داد که همه، پیش از صبحانه، خواب‌های‌شان را تعریف کنند؛ یعنی وقتی که کیفیت الهام‌بخشی در انسان به ناب‌ترین شکلی در حال پاگرفتن است. در هفت سالگی خواب دید که یکی از برادرهایش را سیلاب برده. مادرش، صرفا از روی خرافه‌پرستی قدغن کرد که پسرش در آبگیر شنا کند، با این که او عاشق این کار بود. اما فروفریدا از قبل به شیوه‌ی خود پیش‌بینی‌اش را اعلام کرده بود. گفته بود: «معنی این خواب این نیست که داداش غرق می‌شه، بلکه منظور اینه که نباید لب به شیرینی بزنه!». تعبیر خواب او برای پسر پنج ساله ظاهرا روسیاهی به دنبال داشت؛ چون او نمی‌توانست روزهای یک‌شنبه را بدون قاقالی‌لی به شب برساند. مادر که به استعداد غیب‌گویی دخترش اطمینان داست اخطار را جدی گرفت. ...
  • گزارش تخلف

رؤیاهایم را می‌فروشم. (بخش اول).. نویسنده:

برگردان: احمد گلشیری. یک روز صبح، ساعت نه، که روی تراس «هتل ریویرا» در «هاوانا»، زیر آفتاب درخشان داشتیم صبحانه می‌خوردیم، موجی عظیم چندین اتومبیل را که آن پایین، در امتداد دیوار ساحلی، در حرکت بودند یا در پیاده‌رو توقف کرده بودند، بلند کرد و یکی از آن‌ها را با خود تا کنار هتل آورد. موج حالت انفجار دینامیت را داشت و همه‌ی آدم‌های آن بیست طبقه ساختمان را وحشت‌زده کرد، و در شیشه‌ای بزرگ ورودی را به‌صورت گرد درآورد. انبوه جهان‌گردان سرسرای هتل با مبل‌ها به هوا پرتاب شدند و عده‌ای از طوفان تگرگ شیشه زخم برداشتند. موج به یقین بسیار بزرگ بود، چون از روی خیابان دوطرفه‌ی میان دیوار ساحلی و هتل گذشت، و با آن قدرت شیشه را از هم پاشید. داوطلبان بشاش کوبایی به کمک افراد اداره‌ی آتش‌نشانی، آت‌وآشغال‌ها را در کمتر از شش ساعت جمع کردند و دروازه‌ی رو به دریا را گشودند، و درواز‌ی دیگری کار گذاشتند و همه چیز را به‌صورت اول در‌آوردند. صبح کسی نگران اتومبیلی که با دیوار جفت شده بود نبود، چون مردم خیال می‌کردند یکی از اتومبیل‌هایی است که در پیاده‌رو توقف کرده بودند. اما وقتی که جرثقیل آن را از جایش بلند کر ...
  • گزارش تخلف

نور مثل آب است. (بخش دوم).. نویسنده:

در مراسم اهدای جوایز پایان سال، هر دو برادر به‌عنوان دانش‌آموزان نمونه در تمام مدرسه معرفی شدند، و نشان افتخار دریافت کردند. این‌بار مجبور نبودند چیزی درخواست کنند، زیرا پدر و مادرشان از آن‌ها پرسیدند چه می‌خواهند. آن‌ها آن‌قدر عاقل بودند که تنها درخواست‌شان جشنی بود در خانه، برای قدردانی از هم‌شاگردی‌ها. وقتی پدر با زنش تنها شد، سراپا غرور بود. او گفت: «این نشونه‌ی بلوغ بچه‌هاست». مادرشان گفت: «خدا از دهنت بشنوه». چهارشنبه‌ی بعد، وقتی پدر و مادر فیلم «نبرد الجزیره» را تماشا می‌کردند، مردمی که در خیابان دولا کاستلانا قدم می‌زدند دیدند که از ساختمان قدیمی‌ای که میان درخت‌ها پنهان است، آبشاری از نور سرازیر شده. نور، تراس‌ها را لبریز کرده، مثل سیل از بنای ساختمان فرومی‌ریخت، و چون رودی طلایی که شهر را نورانی کرده بود در امتداد خیابان اصلی تا گواداراما به‌تندی در جریان بود. در واکنش به این شرایط فوق‌العاده، آتش‌نشان‌ها در طبقه‌ی پنجم را به زور گشودند، و دیدند آپارتمان تا سقف لبریز از نور است. ...
  • گزارش تخلف

نور مثل آب است. (بخش اول).. نویسنده: …پسرها برای کریسمس یک قایق پارویی می‌خواستند

پدرشان گفت: «باشه وقتی برگشتیم کارتاژینا». «توتو» ی نه‌ساله، و «ژول» که هفت سال داشت، مصمم‌تر از آن بودند که پدر و مادرشان تصور می‌کردند. هم‌صدا گفتند: «نه، ما همین‌جا و همین حالا می‌خوایم». مادرشان گفت: «ولی تنها آب قابل قایق‌رانی این‌جا همونه که از دوش حموم بیرون میاد!». حق با او و شوهرش بود. حیاط خانه‌ی آن‌ها در «کارتاژینا دو ایندیاس» کنار خلیج بود و اسکله‌ای داشت که دو قایق بزرگ تفریحی در آن جا می‌گرفت. این‌جا در مادرید، برعکس، همه‌ی آن‌ها در یک آپارتمان طبقه‌ی پنجم، در شماره‌ی ۴۷ خیابان «دو لا کاستلانا» چپیده بودند. اما در نهایت هیچ‌یک از آن‌ها نمی‌توانستند درخواست بچه‌ها را رد کنند، چون به آن‌ها قول داده بودند اگر جایزه‌ی درسی کلاس‌های دبستان خود را ببرند، یک قایق پارویی کامل با قطب‌نما و زاویه‌یاب برایشان می‌خرند، و آن‌ها جایزه را برده بودند. بنابراین پدرشان همه چیز را خرید و به مادرشان چیزی نگفت، چون مادر برخلاف پدر چندان در بند بازپرداخت بدهی قول‌وقرارش با بچه‌ها نبود. ...
  • گزارش تخلف

گابریل خوزه گارسیا مارکز، نویسنده، روزنامه‌نگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی بود

او بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو شهرت داشت. پس از درگیری با رئیس دولت کلمبیا، و تحت تعقیب قرار گرفتن، در مکزیک زندگی می‌کرد. مارکز برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات در سال ۱۹۸۲ شد. او را بیش از سایر آثارش به خاطر رمان صد سال تنهایی می‌شناسند که یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های جهان است. مارکز از نویسندگان پیش‌رو در سبک رئالیسم جادویی به‌شمار می‌رود. در این سبک نویسنده وقایع غیرممکن و شگفت‌انگیز را در قالب یک رویداد عادی و واقعی روایت می‌کند. داستان کوتاه «نور مثل آب است» را با هم بخوانیم. ...
  • گزارش تخلف

هیولا.. (بخش پنجم).. پدرش را گاهی در کوچه یا موقع خرید می‌دیدم

مثل قبل ظاهر را حفظ می‌کردیم: سلام و احوال‌پرسی و خدا بیامرزد … وقتی تسلیت گفت دستم را در جیب شلوارم مشت کردم و محترمانه جواب دادم. چه‌قدر دوست داشتم جلوی همه کشیده‌ای حواله‌ی صورتش کنم. اما گذشت، و سعی کردم فراموش کنم. در خانه نردبان چوبی‌ای داشتم که هروقت لازم می‌شد بالای پشت‌بام بروم از آن استفاده می‌کردم. آن روز صبح وقتی بیدار شدم، دیدم حیاط سفیدپوش است. برف سنگینی بود و هنوز ادامه داشت. لباس گرم پوشیدم و به حیاط رفتم. پارو گوشه‌ی ایوان بود. اول روی ایوان را تمیز کردم و راهی تا جلوی در باز کردم. ...
  • گزارش تخلف

دوستان عزیز سلام

استاد وحیدی لطف کرده و در کمال فروتنی به بنده اجازه دادند از این ویدئوی زیبا در «کاغذ خط‌خطی» استفاده کنم. از شما همراهان گرامی خواهش می‌کنم اگر مایل به ارسال آن برای دیگران بودید، محبت کنید و به‌رسم دوستی و امانت‌داری، آن را با آدرس و منبع فوروارد بفرمایید. سپاس‌گزار مهرتان م. سرخوش ...
  • گزارش تخلف

امیدوارم در سال جدید بخواهیم و بتوانیم آن‌چه خوب و زیباست را با دیده‌ای پاک بنگریم، و با دلی پاک دوست‌ بداریم …آهنگ‌ساز، تنظیم‌کنن

دیگر آثار این هنرمند را می‌توانید از طریق کانال تلگرامشان با آدرس:. صفحه‌ی اینستاگرام. Https: //instagram. com/shadivahidi. official. دنبال کنید.
  • گزارش تخلف

هیولا.. (بخش چهارم).. شبی مثل تمام شب‌ها خوابیدیم، و صبح زیبا دیگر بیدار نشد

دکترها گفتند در خواب سکته کرده. نمی‌خواهم درباره‌ی مرگ همسرم، روزهای بعد از آن، و احساسات چندگانه و غریبی که داشتم زیاد چیزی بنویسم. همان‌طور که گفتم من نویسنده نیستم، و شک دارم حتی اگر نویسنده‌ی کارکشته‌ای بودم هم می‌توانستم آن حالات روانی، آن بهت عمیق، آن سرگشتگی، آن یأس و پوچی نزدیک به جنون را درست توصیف کنم. فقط همین‌قدر می‌دانم تا مدتی در حالتی بین مرگ و زندگی سرگردان بودم، و چیزی جز یک تاریکی بی‌انتها درونم احساس نمی‌کردم. چهار پنج روز بعد از خاک‌سپاری، زنگ خانه را زدند. خیلی از هنرجوها برای مراسم آمده بودند، و خیلی‌ هم بعد از مراسم برای سرسلامتی می‌آمدند. در را که باز کردم، بغچه‌ی سیاه خودش را توی بغلم انداخت. من را محکم گرفته بود و می‌لرزید. او را به خانه بردم. ...
  • گزارش تخلف

هیولا.. (بخش سوم).. اوایل خیال می‌کردم چون من مخالفم این‌طور می‌گوید

تا این‌که چند ماه بعد گفت: «دیگه از عهده‌ی من خارجه. خودت باید باهاش کار کنی». یک روز صبح در خانه ماندم. دخترک آمد و همراه همسرم به اتاقی که برای کلاس درنظر گرفته بودیم رفتند. بعد زیبا صدایم زد. وقتی وارد اتاق شدم، عجیب‌ترین صحنه‌ی زندگی‌ام را دیدم. دختر با چادر عربی و پوشیه روی صندلی نشسته، ویولن را بین چانه و شانه‌اش میزان کرده، یک دست به دسته‌ی ساز و یک دست به آرشه منتظر بود. زیبا گفت: «چارپاره ماهور». آرشه به‌نرمی پایین آمد و انگشت‌ها شروع به حرکت کردند. ...
  • گزارش تخلف