اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
رؤیاهایم را میفروشم. (بخش اول).. نویسنده:
رؤیاهایم را میفروشم
(بخش اول)
نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز
برگردان: احمد گلشیری
يک روز صبح، ساعت نه، که روی تراسِ «هتل ريویِرا» در «هاوانا»، زير آفتاب درخشان داشتيم صبحانه میخورديم، موجی عظيم چندين اتومبيل را که آن پايين، در امتدادِ ديوار ساحلی، در حرکت بودند يا در پيادهرو توقف کرده بودند، بلند کرد و يکی از آنها را با خود تا کنارِ هتل آورد. موج حالت انفجارِ ديناميت را داشت و همهی آدمهای آن بيست طبقه ساختمان را وحشتزده کرد، و در شيشهای بزرگِ ورودی را بهصورت گرد درآورد. انبوه جهانگردانِ سرسرای هتل با مبلها به هوا پرتاب شدند و عدهای از طوفانِ تگرگِ شيشه زخم برداشتند. موج به يقين بسيار بزرگ بود، چون از روی خيابانِ دوطرفهی ميانِ ديوار ساحلی و هتل گذشت، و با آن قدرت شيشه را از هم پاشيد.
داوطلبانِ بشاشِ کوبایی به کمک افراد ادارهی آتشنشانی، آتوآشغالها را در کمتر از شش ساعت جمع کردند و دروازهی رو به دريا را گشودند، و دروازی ديگری کار گذاشتند و همه چيز را بهصورت اول درآوردند. صبح کسی نگرانِ اتومبيلی که با ديوار جفت شده بود نبود، چون مردم خيال میکردند يکی از اتومبيلهایی است که در پيادهرو توقف کرده بودند. اما وقتی که جرثقيل آن را از جايش بلند کرد، جسدِ زنی ديده شد که کمربند ايمنی او را پشتِ فرمان نگه داشته بود. ضربه آنقدر شديد بود که زن حتی يک استخوانِ سالم برايش نمانده بود. چهرهاش داغان شده بود، چکمههايش دريده بود و لباسش تکهپاره شده بود. يک حلقهی طلا به شکلِ مار، با چشمانی از زمرد، در انگشتِ دستش ديده میشد. پليس به اثبات رساند که زن، خدمتکارِ سفيرِ جديدِ پرتغال و همسرش بوده. او دو هفته پيش همراه آنها به هاوانا آمده بود و آن روز صبح، سوار بر اتومبيلی نو، راهیِ بازار بوده. وقتی اين موضوع را در روزنامه خواندم نامِ زن چيزی را به خاطرم نياورد، اما حلقهی مارمانند و چشمانِ زمردش کنجکاوی مرا برانگيخت؛ چون دستگيرم نشد که حلقه در کدام يک از انگشتانش بوده.
اين خبر برای من بسيار با اهميت بود، چون میترسيدم همان زنِ فراموشنشدنی باشد که اسمش را هيچگاه نفهمیدم، و حلقهای شبيهِ همين حلقه در انگشتِ اشارهی دستِ راستش داشت که حتی در آن روزها از حالا هم غيرعادیتر بود. اين زن را سیوچهار سال پيش در وين، در ميخانهای که محلِ رفتوآمدِ دانشجويانِ امريکای لاتين بود، ديده بودم که سوسيس و سيبزمينی آبپز و آبجو بشکه میخورد. من آن روز صبح از رم رسيده بودم و هنوز که هنوز است واکنشِ سريعِ خود را در برابر سينهی باشکوهِ او که حالت سينهی خوانندگانِ اپرا را داشت؛ دُمهای وارفتهی پوستِ روباهی که روی يقهی کتش آويخته بود؛ و آن حلقهی مصریِ مارمانند را به ياد دارم. زبانِ اسپانيايی را که تعريفی نداشت با لحنی طنيندار و بدونِ مکث صحبت میکرد، و من خيال میکردم که او تنها زنِ اتريشی در پشتِ آن ميزِ طولانیِ چوبی است. اما اشتباه میکردم، او در کلمبيا متولد شده بود، و در دوران بچگی و در فاصلهی دو جنگ به اتريش آمده بود تا در رشتهی موسيقی و آواز درس بخواند. سی سالی داشت اما خوب نمانده بود، چون چهرهاش چنگی به دل نمیزد و پيش از موقع شکسته شده بود. اما انسانِ جذابی بود و حيرتِ همه را برمیانگيخت.
وين هنوز شهرِ سلطنتیِ کهنی بود که موقعيت جغرافياییاش در ميانِ دو دنيای آشتیناپذيرِ پس از جنگ جهانیِ دوم، آن را بهصورتِ بهشتِ معاملاتِ بازار سياه و جاسوسیِ بينالمللی درآورده بود. من جايی دنجتر برای همميهنِ فراریام، که هنوز در میخانهی سرِ نبشِ دانشجويان غذا میخورد، سراغ نداشتم. او صرفاً به خاطر پایبندی به ريشههايش آنجا میآمد، چون آنقدر پول داشت که غذای همهی دوستانِ پشتِ ميزش را حساب کند. هيچگاه اسمِ حقيقیاش را نمیگفت و ما هميشه او را با نامی آلمانی، که راحت نمیشد تلفظ کرد میشناختيم؛ نامي که ما آمريکای لاتينيیها در وين برايش ساخته بوديم؛ يعنی «فروفريدا». من تازه به او معرفی شده بودم که با گستاخیِ بیشائبهای از او پرسيدم، چهطور پا به دنيايي گذاشته که اينهمه با تپههاي بادخيز «کينديو» متفاوت و دور است و او اين جملهی بهتانگيز را پاسخ داد: «من رؤياهامو میفروشم».
ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii