این‌جا تلاش‌های ادبی‌ام (شامل داستان‌ کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگراف‌های منتخبِ کتاب‌هایی که می‌خوانم) را به اشتراک می‌گذارم. گاهی هم موسیقی‌ای که به دلم می‌نشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چه‌اندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh


فقط اومدم یه تلفن بزنم.. (بخش پنجم).. نویسنده:

از همان هفتۀ اولی که ماریا پا به آسایش‌گاه گذاشت، پرستار شب رک‌وراست از او خواست که در اتاق نگهبانی به اونزدیک شود. با لحنی روشن و کاسب‌کارانه از سیگار، از شکلات و «هر چه او بخواهد» یاد کرد و هراسان گفت «همه‌چیز در اختیارت قرار می‎گیره» و وقتی ماریا نپذیرفت، شیوه‎اش را تغییر داد. آن شب که در آسایش‌گاه باز شده بود یک ماه از وقتی گذشته بود که پرستار شب خود را شکست‌خورده دیده بود. وقتی یقین پیدا کرد که همۀ ساکنان آسایش‌گاه در خوابند، به تخت ماریا نزدیک شد. در همین وقت بود که ماریا با پشت دست به پرستار زد به‎طوری که محکم به تخت کناری خورد. پرستار که از کوره در رفته بود از جا برخاست و در میان سروصداهایی که ساکنان مضطرب آسایش‌گاه به راه انداخته بودند، فریاد زد: «کثافت، کاری می‎کنم توی این جهنم بپوسی». تابستان در روز یک‌شنبۀ اول ژوئن، بدون خبر از راه رسید و لازم بود کارهایی انجام بگیرد؛ چون در طول مراسم عشای ربانی ساکنان آسایش‌گاه که عرق از سر و روی‌شان می‎ریخت شروع کردند پیراهن‎های پشمی از ریخت افتاده‎شان را در بیاورند. ماریا با لبخند منظرۀ مضحک بیماران لخت را تماشا می‎کرد که پرستارها در راه ...
  • گزارش تخلف

‌های_روزمره

تنهایی، در دنیای رو به پیش‌رفت، در دنیای مدرن، در دنیای سرعت، در دنیای اطلاعات، در دنیایی که کمتر کسی وقت و حوصله برای دیگران دارد، پدیده‌ای بسیار تفکربرانگیز است. در دنیای قدیم، تنهایی تعریف ساده‌ای داشت: آدم وقتی تنها بود که به هر علتی از دیگران دور می‌ماند. همین که آدم کسی را می‌دید، تنهایی تمام می‌شد. سفره‌ی دل به سلام‌وعلیکی باز، و تنهایی نرم‌نرمک ناپدید می‌شد. اما در دنیای جدید، تنهایی اشکال پیچیده‌تری پیدا کرده است. نمی‌خواهم در این یادداشت به علت‌شناسی تنهایی مدرن بپردازم، چون کار من این نیست. کار من داستان نوشتن است. من دوروبرم را نگاه می‌کنم و تنهایی‌های آدم‌ها را می‌بینم. تنهایی پیرمردی که در صف نانوایی، یک نان می‌خرد. ...
  • گزارش تخلف

فقط اومدم یه تلفن بزنم. (بخش چهارم).. نویسنده:

ماریا واقعیت ماجرا را برایش بازگو کرد. گفت که نامزد تازه‎اش با داشتن یک زندگی آبرومند و با نیت ازدواج همیشگی در کلیسای کاتولیک، او را با لباس عروسی و جلوی محراب کلیسا رها می‎کند و می‎رود. پدر و مادرش تصمیم می‎گیرند که در هر حال جشن را برگزار کنند، و زن تظاهر می‎کند که اتفاقی نیفتاده و با گروه نوازنده سنتی به پایکوبی سرگرم می‌شود و بیش از اندازه مشروب می‌نوشد. آن‌وقت با حال زار و پشیمان از کرده‎ها، نیمه شب به سراغ ساتورنو می‎آید. ساتورنو خانه نبود، اما زن کلیدها را در گلدان راهرو، جای همیشگی، پیدا کرده و حالا این بود که بی قید و شرط تسلیم شده بود. مرد پرسید: «این یکی چند وقت طول می‎کشه؟». و زن با سطری شعر جواب او را داد، گفت: «عشق تا هر وقت طول بکشه همیشگیه». و حالا بعد از دو سال هنوز همیشگی بود. ماریا ظاهرا عاقل شده بود. ...
  • گزارش تخلف

فقط اومدم یه تلفن بزنم. (بخش سوم).. نویسنده:

ماریا را همان روز بعدازظهر، با یک شماره و شرحی سرسری دربارۀ معمای محلی که از آن‌جا آمده و تردید پیرامون هویتش، در بخش آسایش‌گاه پذیرفتند. رئیس در حاشیۀ پرونده به خط خود ارزیابی شخصی‎اش را آورده بود. نوشته بود: «مضطرب». همان‌طور که ماریا پیش‎بینی کرده بود، شوهرش نیم‌ساعت دیرتر از وقت قراری که داشتند از آپارتمانشان بیرون آمد. اولین‎بار بود که در طول تقریبا دو سال پیوند آزاد و سازگار، ماریا دیر کرده بود و مرد گمان کرد علتش سیلاب بارانی است که در آن دو روز پایان هفته همۀ استان را به‎هم ریخته بود. پیش ‌از بیرون رفتن، با سنجاق یادداشتی به در چسباند که در آن مسیرش را مشخص کرده بود. در جشن اول که بچه‎ها همه لباس کانگورو پوشیده بودند، او بهترین تردستی‎اش، ماهی نامرئی را از برنامه حذف کرد؛ چون نمی‎توانست بدون یاری زن آن را اجرا کند. برنامۀ دومش نمایش در خانۀ زنی نود و سه ساله بود که روی صندلی چرخ‎دار نشسته بود و به خود می‎بالید که در هر کدام از جشن‌های تولد سی‎سال گذشته‎اش یک شعبده‎باز تازه برنامه اجرا کرده. مرد از غیبت ماریا آن‌قدر ناراحت بود که در اجرای ساده‎ترین تردستی تمرکز پیدا نمی‎کرد. ...
  • گزارش تخلف

فقط اومدم یه تلفن بزنم. (بخش دوم).. نویسنده:

با تأکید زیادی توضیح داد که اتومبیلش در بزرگ‌راه خراب شده، و شوهرش که در جشن‌ها کارش چشم‎بندی است در بارسلون چشم‌به‌راه اوست؛ چون تا پیش‌از نیمه‌شب سه برنامه باید اجرا کنند و او می‎خواهد شوهرش بداند که نمی‎تواند سر وقت برسد. او افزود که حالا تقریبا ساعت هفت است و شوهرش می‎بایست تا ده دقیقۀ دیگر راه بیفتد و او می‎ترسد که چون دیر کرده، شوهرش برنامه‎ها را به هم بزند. پرستار که ظاهرا به‌دقت به او گوش می‌داد پرسید: «اسمت چیه؟». ماریا با آهی از سر آسودگی خیال اسمش را گفت، اما زن پس‌از چند بار مرور کردن فهرست، اسمش را پیدا نکرد. با اندکی دلهره از پرستار دیگری پرسشی کرد که او چیزی به نظرش نرسید و شانه بالا انداخت. ماریا گفت: «اما من فقط اومدم یه تلفن بزنم». سرپرست گفت: «البته، جونم». و او را با ملایمتی آن‌قدر ظاهری تا کنار تختش برد که به‌نظر واقعی نمی‎رسید. «اگه آدم خوبی باشی با هر کی بخوای می‎تونی تماس بگیری، اما الآن نه، باشه فردا». ...
  • گزارش تخلف

فقط اومدم یه تلفن بزنم. (بخش اول).. نویسنده:

بعدازظهر یک روز بهاری بارانی، ماریا که به‌‏تنهایی رانندگی می‎کرد، اتومبیل کرایه‎اش در راه بارسلون وسط بیابان خراب شد. زن بیست و هفت سالی داشت، اهل مکزیک، و زیبا و متفکر بود. چند سال پیش در نقش بازیگر تئاتر، شهرتی به‎هم زده بود و با یک شعبده‌باز کاباره ازدواج کرده بود. قرار بود به دیدن چند نفر از بستگانش در ساراگوسا برود و اوایل شب پیش شوهرش برگردد. یک ساعتی وحشت‌زده به اتومبیل‎ها و کامیون‌ها علامت می‎داد و آن‌ها به سرعت از کنارش می‎گذشتند. تا این‌که سرانجام رانندۀ یک اتوبوس قراضه دلش به حال او سوخت، اما هشدار داد که راه خیلی دوری نمی‎رود. ماریا گفت: «اهمیتی نداره. فقط می‎خوام یه تلفن پیدا کنم». واقعیت داشت، و تلفن را از این رو ضروری می‎دانست که شوهرش بداند قبل‌از ساعت هفت نمی‎تواند پیش او باشد. ...
  • گزارش تخلف

می‌شه نوازشم کنی وقتی گرفته حالم. می‌شه ببندی بالمو آخه شکسته بالم

می‌فهمی چی می‌گم بهت می‌بینی خستگی‌مو. می‌شه بذارم پیش تو چن‌روزی زندگی‌مو. می‌شه بشینی پیشم و یه شعر برام بخونی. امشب یه‌کم تنها شدم می‌شه پیشم بمونی. انگار یه بغضی تو گلوم داره شکسته می‌شه. این‌جوری که پلکای تو هی بازوبسته می‌شه. ...
  • گزارش تخلف

دنده‌عقب. (بخش دوم).. روز مرگ حاجی:

حاجی به‌هوش آمد. روی پیشانی و صورتش قطرات درشت عرق نشسته بود. می‌خواست فریاد بکشد و کسی را صدا بزند، ولی فقط خرخر ناله‌مانندی از گلویش بیرون آمد. در اتاق کم‌نور حاجی باز شد. پسر جوانی داخل آمد. کنار تخت زانو زد. دست لرزان پیرمرد را گرفت و با دستمالی عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. حاجی نالید: «نیومد؟». جوان سرش را برگرداند. ...
  • گزارش تخلف

دنده‌عقب. (بخش اول).. روز هفتم:

صبح سحر بود. پسرک، لباس مدرسه به‌تن و کیف به‌دست، پشت در زنگ‌زده‌ی حیاط ایستاده بود. از کوچه صدای خش‌خش جاروی رفتگر می‌آمد. وقتی صدا به جلوی در رسید، چند لحظه متوقف شد و دوباره خش‌خش ازسر گرفته شد. پسر گوشش را به در چسباند و آن‌قدر صبر کرد تا صدا دور شد. بعد زنجیر قفل را کشید و آهسته لای در را باز کرد. کسی در کوچه نبود. پرده‌های سیاه و عکس‌های حاجی را از روی دیوار آجری خانه‌ی همسایه‌ی رو‌به‌رویی برداشته بودند …روز ششم:. رفتگر مسن محله، کمی زودتر از هر روز خودش را به آن کوچه رسانده بود. ...
  • گزارش تخلف

خیابان از قلم افتاده. (بخش سوم).. نویسنده:

برگردان: یوسف نوری‌زاده. مارک پرسید: «و تمام این مدت اینجا هیچ فرقی هم نکرده؟». «نه، فقط دو تا از دوستامون فوت کردند، و چند وقتی اتاق‌هاشون خالی بود. بعد یه روز ژان دسلین - خونه شماره شش - با یه مهاجر به اسم پلونسکی برگشت. آقای پلونسکی خیلی خسته بود و بر اثر سفرهای زیاد از پا دراومده بود و خوشبختانه اومد که با ما زندگی کنه. خانم هانتر هم که در خونه شماره سه زندگی می‌کنه، آدم فوق‌العاده‌ جالبی رو که فکر کنم نسبت دوری هم با اون داره، با خودش آورد. اونا کاملا شرایط رو درک می‌کنن». مارک پرسید: «و شما خانم؟». «اسم من سارا تراسدیله، و بیش از بیست ساله که دارم اینجا زندگی می‌کنم. ...
  • گزارش تخلف

خانه‌‌‌ای پر از گل.. مادرم خانه‌مان را خیلی دوست داشت

هر روز کف خانه را جارو می‌کشید و اسباب‌اثاثیه را گردگیری می‌کرد. بعد حیاط را می‌شست و آب‌پاشی می‌کرد و گل‌ها را آب می‌داد. بیشتر فصل‌ها در باغچه‌مان گل داشتیم. مادر گلدان‌های خانه را پر از گل می‌کرد. اگر ما بچه‌ها خانه را به‌هم می‌ریختیم، سرمان داد می‌کشید. روزی که گفتند باید برویم و شب را در کوه بخوابیم، ما خوش‌حال بودیم و زیر باران بازی می‌کردیم. دیگر کسی دعوایمان نمی‌کرد که چرا در گودال‌های آب کوچه شلپ‌شولوپ می‌کنیم. مادرم چیزهایی که می‌توانستیم ببریم را برداشت. جارو و دستمال‌های گردگیری‌اش را هم بالای نرده‌ها‌ی ایوان گذاشت. ...
  • گزارش تخلف

خیابان از قلم افتاده. (بخش دوم).. نویسنده:

برگردان: یوسف نوری‌زاده. مارک که دچار حیرت شده بود، گنگ و مبهم به یاد می‌آورد که اندک زمانی بعد از شروع به کار، قسمتی که او در آن کار می‌کرد به طبقه دیگری منتقل شده بود. پرونده‌های قدیمی را دور می‌ریختند و همه کارت‌ها را از نو درست می‌کردند. باید همان موقع کارت «خیابان بطری سبز» بین کشوهای پایین و بالا گیر کرده باشد. کارت را در جیب خود گذاشت و به خانه رفت تا درباره آن فکر کند. آن شب بد خوابید و موجودات ترسناک خواب او را به هم می‌زدند. در میان آن‌ها یکی که هیکل غول‌آسایی داشت و شباهت زیادی به رئیس او داشت؛ دیوانه‌وار او را به زور در یک قفسه گداخته پرونده‌ها می‌چپاند. روز بعد تصمیمش را گرفت. بعدازظهر به بهانه کسالت، کارش را تعطیل کرد و با قلبی که به‌شدت می‌تپید، راه افتاد تا خیابان را پیدا کند. ...
  • گزارش تخلف