دنده‌عقب. (بخش دوم).. روز مرگ حاجی:

دنده‌عقب
(بخش دوم)

روزِ مرگِ حاجی:

حاجی به‌هوش آمد. روی پیشانی و صورتش قطراتِ درشتِ عرق نشسته بود. می‌خواست فریاد بکشد و کسی را صدا بزند، ولی فقط خُرخُرِ ناله‌مانندی از گلویش بیرون آمد. درِ اتاقِ کم‌نورِ حاجی باز شد. پسر جوانی داخل آمد. کنارِ تخت زانو زد. دستِ لرزانِ پیرمرد را گرفت و با دستمالی عرقِ پیشانی‌اش را پاک کرد. حاجی نالید: «نیومد؟»
جوان سرش را برگرداند.
حاجی دوباره چشم‌هایش را بست و از هوش رفت. این‌بار برای همیشه.

یک روز قبل از مرگِ حاجی:

پسرِ حاجی زنگِ خانه‌ی همسایه‌ی روبه‌رویی را زد. چند دقیقه بعد، صدای لِخ‌لِخ‌کشیدنِ دمپایی شنیده شد. پیرزنی چادرگُلی به سر، درِ حیاط را باز کرد. جوان سلام کرد. پیرزن ساکت نگاهش کرد. جوان به انگشت‌های حنابسته‌ی پیرزن که از لای دمپایی دیده می‌شد نگاه کرد. گفت: «حاجی خیلی مریضه بی‌بی. دکتر جوابش کرده. داره می‌میره. آوردیمش خونه. مدام بی‌هوشه. وقتی هم به هوش میاد مدام از پسرِ شما حرف می‌زنه. می‌گه کاش می‌شد زندگی رو عقب‌عقب بُرد. می‌گه اون موقع خیال می‌کرده کارش درسته، ولی حالا...»
«حالا چی؟ حالا که خودش هم داره می‌ره تازه فهمیده؟ من که حسرتِ یه مجلسِ آبرومند واسه تک‌پسرم به دلم موند. حالا من به جهنم، این نوه‌ی طفلِ معصومم چه گناهی داشت که اون‌قدر اسمِ باباشو تو بوق‌وکرنا کردین که توی تمام محل انگشت‌نما شد؟ اون‌قدر بود که بچه رو توی مدرسه هو می‌کردن. می‌اومد تو دومنِ چادرم زار می‌زد که بی‌بی بچه‌ها می‌گن بابام جاش تهِ تهِ جهنمه. می‌گن کسی که خودش رو بُکُشه خدا نمی‌بخشه و خاکِ قبرستون قبولش نمی‌کنه... لامروّت! من چی داشتم به این بچه‌ی ننه‌مُرده‌ی یتیم‌مونده بگم؟»
جوان سرش را بالا نیاورد. گفت: «راست می‌گین بی‌بی. ولی حاجی تازه شده بود بخش‌دار. از مسجدِ محل براش پیام می‌دادن که اگه این همسایه‌ت که خودکشی کرده تو مسجد براش ختم بگیرن آبروریزی می‌شه. می‌گفتن حتی نباید اجازه بدیم براش پرچم سیاه بزنن. یه عده با حاجی چپ بودن و دنبال بهونه می‌گشتن تا انگی چیزی بهش بچسبونن، حالا هرچی باشه».
«بخش‌دار بخش‌دار... سرش رو بخوره. پسرم وقتی زنش مُرد دیگه اون آدم قبل نشد. رفت تو خودش. رفت و گم شد. نتونست قد راست کنه. هر آدمی یه جنم و جربزه‌ای داره. پسر من زود کم آورد، درست. ولی وقتی بدن نیمه‌جونش رو پیدا کردم پشیمون بود. تو بغلم گرفتمش. سرش کنار گوشم بود. نالید ننه، حیف زندگی دنده‌عقب نداره. زهری که خورده بود امونش نداد. مُرد. خودشو کُشت. خبط کرد. غلط کرد. ولی حق نبود به‌خاطرِ خطای اون، روح و روان این طفل این‌جور شکنجه بشه. یه مراسمِ خشک‌وخالی و دوتا لااله‌الاالله و چهارتا فاتحه واسه اون بخت‌برگشته کجای خونه‌ی خدا رو نجس می‌کرد که اجازه ندادین؟ خودکشی کرده بود؟ به شما چه مربوطه؟ خودش می‌دونه و خدای خودش. شما زنده‌ها رو ول کردین چسبیدین در کون مرده‌ها که چی؟ چه‌جور مُردنِ اون خدازده مهم‌تر بود یا چه‌جور زندگی کردنِ این بچه‌مسلمون؟»
«حق می‌گی بی‌بی. می‌گم که، الآن حاجی پشیمونه. وصیت کرده اگه شما حلال نکنین حتی یه پرده‌ی سیاه هم به دیوارِ خونه نزنیم. منو فقط پیش شما فرستاده حلالیت بگیرم. گفته می‌دونم بی‌بی بزرگه و می‌بخشه، ولی اون بچه...»
«بهش بگو بی‌بی دیگه حال نداره بارِ کینه و نفرت با خودش ببره اون دنیا. بگو حلالت کرد. پرده و پرچم‌تون رو بزنید و ختم‌تون رو بگیرید. منم اگه عمری بود میام مسجد به یاد پسرم زار می‌زنم و واسه پسر خودم و بابای تو فاتحه می‌خونم. با نوه‌م هم حرف می‌زنم، ولی قول نمی‌دم. بچه‌ست... دلش بدجور شکسته».
«حاجی می‌گه قبل از مرگ می‌خوام فقط یک بار تو چشاش نگاه کنم».
پیرزن در را بست. پسرِ حاجی به صدای کشیده شدنِ دمپایی‌ها روی موزائیک‌های حیاط که دور و دورتر می‌شد گوش کرد.

پایان

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii