این‌جا تلاش‌های ادبی‌ام (شامل داستان‌ کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگراف‌های منتخبِ کتاب‌هایی که می‌خوانم) را به اشتراک می‌گذارم. گاهی هم موسیقی‌ای که به دلم می‌نشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چه‌اندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh


خیابان از قلم افتاده. (بخش اول).. نویسنده:

برگردان: یوسف نوری‌زاده. «مارک جیروندین» مدت زیادی در بخش مهندسی شهرداری مسئول بایگانی بود. لذا شهر مثل یک نقشه در ذهن او حک شده بود؛ پر از اسامی و مکان‌ها، خیابان‌ها متقاطع و خیابان‌هایی که به جایی ختم نمی‌شد، بن‌بستها و کوچه‌های پیچ در پیچ. در سر تا سر «مونترال» کسی چنان معلوماتی نداشت. یک دوجین پلیس و راننده تاکسی روی هم، توانایی رقابت با او را نداشتند. این به این معنی نیست که او عملا خیابان‌هایی را که اسم‌شان را مثل یک سری ورد و افسون از حفظ می‌گفت، می‌شناخت؛ چون او چندان پیاده‌روی نمی‌رفت. او فقط از آن‌ها خبر داشت، محل آن‌ها را می‌دانست، و می‌دانست نسبت به بقیه خیابان‌ها در چه وضعیتی قرار دارند. اما همین کافی بود که از او یک کارشناس بسازد. او کارشناس بلامنازع قفسه‌های پرونده‌ها بود؛ جایی که در پس و پیش و طرفین او مشخصات کامل همه خیابان‌ها از «آبوت» تا «زوتیک» فهرست شده بود. ...
  • گزارش تخلف

… [زندگی زندگیه …. Life is life when the feeling of the people. زندگی وقتی معناداره که احساسات مردم

Life is life is the feeling of the band. احساسی مشترک باشه … زندگی اینه …]. بعضی موسیقی‌ها حااال آدم را خوب می‌کند. من در هر حال‌وهوایی که باشم، با شنیدن این موزیک شادتر می‌شوم. این روزها آن‌قدر اخبار غم‌انگیز و تلخ شنیده‌ایم که گمان می‌کنم حق داشته باشیم کمی شادی را مزه‌مزه کنیم. امیدوارم شما هم مثل من این سه دقیقه و چهل‌وهفت ثانیه را بارها گوش کنید و بعد از آن شادتر از پیش باشید. ❤️☘. ...
  • گزارش تخلف

اولین اعتراف. (بخش چهارم).. نویسنده:

جکی نسبت به موضوع تازه‌ای که پیش آمده بود واکنش نشان داد و پرسید: «وحشت‌ناکه؟». «آه، بله. خیلی وحشت‌ناکه!». «تا حالا کسی رو بالای دار دیدی؟». «بله، ده‌ها نفر. همه‌ی اونا خرخرکنان مردن». جکی گفت: «وای، خدا جون!». «اونا ساعت‌ها روی چوبه‌ی دار تاب می‌خوردن، بیچاره‌ها با طناب دار به گردن، خرخرکنان، مثل ناقوس کلیسا توی هوا بالا و پایین می‌پریدن. وقتی اونا رو پایین آوردن، روشون آهک ریختن تا بسوزن. ...
  • گزارش تخلف

اولین اعتراف. (بخش سوم).. نویسنده:

کشیش گفت: «مرد بزرگی مثل تو باید گناهان وحشتناکی مرتکب شده باشه. ببینم این اولین اعترافته؟». «بله، پدر». «آه، خدا جون، چه بد! چه بد! بیا، اونجا بشین و منتظرم باش تا من از دست این پیرپاتال‌ها خلاص بشم، بعد می‌شینیم و با هم حسابی گپ می‌زنیم. اصلا کاری به کار خواهرت نداشته باش». جکی با احساسی آکنده از برتری، که از چشمان پر اشکش زبانه می‌کشید، منتظر شد. نورا با زبانش برای او شکلک درآورد اما جکی زحمت جواب دادن به او را به خود نداد. ...
  • گزارش تخلف

اولین اعتراف. (بخش دوم).. نویسنده:

جکی خود را در تاریکی مطلق یافت. نه کشیش را می‌دید و نه کس دیگری را. آن‌چه را که درباره‌ی اعتراف شنیده بود، همه در مغزش درهم‌برهم شد. کنار دیوار سمت راستش زانو زد و گفت: «پدر منو ببخش، من گناه‌کارم. این دفعه‌ی اولمه که می‌خوام به گناهانم اعتراف کنم». هیچ اتفاقی نیفتاد. دوباره با صدای بلند گفته‌هایش را تکرار کرد، باز جوابی نشنید. رو به دیوار مقابل زانو زد و بار دیگر گفته‌های قبل را تکرار کرد. این‌بار مطمئن بود که جوابی خواهد شنید. ...
  • گزارش تخلف

اولین اعتراف. (بخش اول).. نویسنده

بعدازظهر شنبه‌ای در اوایل بهار بود. پسرک دست در دست خواهرش از میان جمعیت خیابان رد می‌شد. صورتش حالتی داشت که انگار چند لحظه‌ی پیش آن را خوب با آب و صابون شسته‌اند. او تمایلی به راه رفتن نداشت، و بیشتر برای تماشا و دید زدن ویترین مغازه‌ها بهانه می‌گرفت. در عوض خواهرش هیچ علاقه‌ای به این کار نشان نمی‌داد، بلکه سعی می‌کرد هرچه زودتر او را وادار به راه رفتن کند، اما پسرک مقاومت می‌کرد. از این رو وقتی دست او را کشید، فریاد پسرک بلند شد. دختر با نگاهی آکنده از نفرت و خشم به برادرش نگریست. اما وقتی دهان به سخن گشود، کلماتش آکنده از احساس و همدردی بود. او با لحنی پرعطوفت و مهربان در گوشش نالید: «آه، خدایا به دادمان برس!». ...
  • گزارش تخلف

راز.. اول که آمدم این‌طرف، روح بابابزرگ هنوز داشت داد می‌زد: «چرا خوردی؟

تف کن، پاشو شکموی احمق …». سعی می‌کرد بدن کوچکم را تکان بدهد، اما دستش از وسط من رد می‌شد. فقط وقتی ساکت شد که بلند شدم و بالای سر خودم ایستادم. آن‌وقت نگاهم کرد و گفت: «خب دیگه، من سعی کردم. گندش بزنه … تقصیر خودش بود». گیج بودم. اول به جنازه‌ی خودم نگاه کردم، بعد به جنازه‌ی بابابزرگ که روی تخت بود و پتو رویش بود و تا قبل‌از این‌که بیایم این‌طرف فکر می‌کردم خوابیده است. گفتم: «خب، خیلی خوش‌مزه بود». جواب داد: «مامانت مخصوص من درست کرده بود. ...
  • گزارش تخلف

‌های_روزمره.. در خانه‌ای اگر نان نباشد، دیگر امنیت محله برای افراد آن خانه مهم نیست

وقتی کوچه‌ای امن نبود، آبادانی شهر از دید اهل آن محله بی‌اهمیت می‌شود. اگر شهری ویرانه شود، مردم آن شهر دیگر نمی‌توانند به سرافرازی کشورشان فکر کنند. شیره‌ی دارایی‌های کشوری را اگر عده‌ای هم‌وطن بمکند و تنها تفاله‌ای برای ملت به‌جا بماند، آن ملت کم‌کم با مفهوم وطن بیگانه خواهد شد …. ...
  • گزارش تخلف

آدم‌کش‌ها. (بخش چهارم).. نویسنده:

برگردان: نجف دریابندری. نیک رفت بیرون. در را که می‌بست اله اندرسن را دید که با لباس روی تخت‌خواب دراز کشیده بود و داشت به دیوار نگاه می‌کرد. پایین که رفت زن صاحب‌خانه گفت: «از صبح تا حالا تو اتاقش بوده. به نظرم حالش خوش نیست. بهش گفتم آقای اندرسن، توی روز پاییزی به این قشنگی پاشین برین بیرون یه قدمی‌ بزنین، ولی هیچ خوشش نیومد». «نمی‌خواد بره بیرون». «می‌دونم». زن گفت: «هیچ معلوم نمی‌شه، الا از صورتش». ...
  • گزارش تخلف

آدم‌کش‌ها. (بخش دوم).. نویسنده:

برگردان: نجف دریابندری. ال از روی چهارپایه‌اش بلند شد. گفت: «من با این سیاهه و این زبله می‌رم آشپزخونه. سیاه، برگرد برو آشپزخونه. تو هم پاشو برو زبل». مرد ریزه‌اندام دنبال نیک و سم آشپز به آشپزخانه رفت. در آشپزخانه پشت سرشان بسته شد. مردی که اسمش مکس بود پشت پیشخان روبه‌روی جورج نشسته بود. جورج نگاه نمی‌کرد، نگاهش به آینه‌ی سراسری آن‌ور پیشخان بود. ...
  • گزارش تخلف

آدم‌کش‌ها. (بخش اول).. نویسنده:

برگردان: نجف دریابندری. در سالن غذاخوری هنری باز شد و دو مرد آمدند تو. پشت پیشخان نشستند. جورج از آن‌ها پرسید: «چی می‌خورین؟». یکی از آن‌ها گفت: «نمی‌دونم. ال، تو چی می‌خوری؟». ال گفت: «نمی‌دونم. نمی‌دونم چی می‌خورم». بیرون هوا داشت تاریک می‌شد. ...
  • گزارش تخلف