خیابان از قلم افتاده. (بخش اول).. نویسنده:

خيابانِ از قلم افتاده
(بخش اول)

نویسنده: #پاتريك_ودينگتون
برگردان: يوسف نوري‌زاده

«مارك جيروندين» مدت زيادي در بخش مهندسي شهرداري مسئول بايگاني بود. لذا شهر مثل يك نقشه در ذهن او حك شده بود؛ پر از اسامي و مكان‌ها، خيابان‌ها متقاطع و خيابان‌هايي كه به جايي ختم نمي‌شد، بن‌بستها و كوچه‌هاي پيچ در پيچ.
در سر تا سر «مونترال» كسي چنان معلوماتي نداشت. يك دوجين پليس و راننده تاكسي روي هم، توانايي رقابت با او را نداشتند. اين به اين معني نيست كه او عملاً خيابان‌هايي را كه اسم‌شان را مثل يك سري وِرد و افسون از حفظ مي‌گفت، مي‌شناخت؛ چون او چندان پياده‌روي نمي‌رفت. او فقط از آن‌ها خبر داشت، محل آن‌ها را مي‌دانست، و مي‌دانست نسبت به بقيه خيابان‌ها در چه وضعيتي قرار دارند.
اما همين كافي بود كه از او يك كارشناس بسازد. او كارشناس بلامنازع قفسه‌هاي پرونده‌ها بود؛ جايي كه در پس و پيش و طرفين او مشخصات كامل همه خيابان‌ها از «آبوت» تا «زوتيك» فهرست شده بود. همه آن نجيب‌زادگان، مهندسين، بازرگانانِ شاه‌لوله‌هاي آب و امثالهم، همگي در صورت نياز به خرده‌اطلاعات يا جزئياتِ چيزي با عجله به سراغ او مي‌رفتند. اين خود البته مي‌توانست براي آن‌ها عملي تحقيرآميز باشد، اما به هر حال به همين كارمند جزء هم احتياج داشتند.
مارك به‌رغم اين‌كه كارش شديداً ملال‌آور بود، اداره‌اش را به اتاق خود در خيابانِ «آون» ترجيح مي‌داد. او آن‌جا همسايه‌هاي پُر سروصدا و بعضاً خشني داشت؛ خانم صاحبخانه‌اش هم كه مرتب نق مي‌زد. يك بار سعي كرد ارزش كار خود را براي دوست اجاره‌نشين خود، «لوئيس»، تشريح كند، اما ثمري نداشت. لوئيس وقتي كه لُبّ مطلب را گرفت، او را دست انداخت: «خوب، كريگ مي‌چسبه به بلوري و بلوري هم از پارك سر در مي‌آره، چه اهميتي داره؟ كجايش جالبه؟»
مارك گفت: «بهت نشون مي‌دم. اولاً به من بگو كجا زندگي مي‌كني؟»
«خُل شدي؟ اين‌جا توي خيابانون آوِن. پس فكر كردي كجا؟»
«از كجا مي‌دوني؟»
«از كجا مي‌دونم؟ من اينجام، مگه نه؟ اجاره مي‌دم، مگه نه؟ نامه‌هام اينجا مياد به دستم مي‌رسه، مگه نه؟»
مارك صبورانه سرش را تكان داد و گفت: «هيچ‌كدوم معلوم نيست. تو اينجا در خيابان آون زندگي مي‌كني، چون قفسة پرونده‌هاي من در شهرداري اينو مي‌گه. ادارة پست برات به اين آدرس نامه مي‌فرسته چون برگه‌نماي من بهش اينو مي‌‌گه. اگه كارتهاي من اينو نمي‌گفتند تو وجود نداشتي و خيابان آوِن هم وجود نداشت. دوست من، اين يعني پيروزيِ دستگاه اداري!»
لوئيس به نشانه انزجار زير لب غر زد و گفت: «سعي كن اينو به زن صاحبخانه بگي».
بدين ترتيب مارك به كار معمولي خود ادامه داد. چهلمين سال‌گرد تولدش رسيد و بدون اين‌كه كسي متوجّه آن باشد، گذشت. روزها از پس هم يكنواخت مي‌گذشتند. اسم يك خيابان را تغيير دادند، خيابان ديگري ساخته شد، يكي ديگر را عريض‌تر كردند و همه اين‌ها به دقت، در پرونده‌هاي پشت سر و روبه‌رو و طرفين او ثبت شد.
بعد اتّفاقي افتاد كه حيرتِ او را برانگيخت؛ تعجبِ زائدالوصفي به او دست داد و پايه‌هاي فولاديِ قفسه‌هاي پرونده‌ها را لرزاند.
عصر يكي از روزهاي ماه اوت، موقع باز كردن يكي از كشوها تا آخرين حد، احساس كرد چيزي گير كرده. وقتي دستش را تا آخرِ كشو، داخل بُرد، كارتي پيدا كرد كه بين دو كشور گيرد كرده بود. آن را بيرون كشيد و ديد نمايه‌اي قديمي، كثيف و پاره است، ولي هنوز كاملاً خوانا بود. عنوان آن «RU DELA BOUTEILLE VERTE» يا «خيابانِ بطريِ سبز» بود.
مارك با تعجب به آن زُل زد. جايي يا چيزي با چنان اسم عجيب‌وغريبي به گوش او نخورده بود. بي‌ترديد اسم آن را مناسب با گرايش‌هاي مدرن به چيز ديگري تغيير داده بودند. جزئيات قيد شده را بررسي كرد و با اطمينان داخل فايل اصلي اساميِ خيابان‌ها را گشت. آن‌جا نبود. دقيق‌تر و با حوصله بيشتر دوباره همه قفسه‌ها را گشت. هيچ‌چيز عايدش نشد؛ مطلقاً هيچ‌چيز.
يك‌بار ديگر كارت را وارسي كرد. اشتباهي در كار نبود. تاريخ آخرين بازرسي منظّم خيابان دقيقاً پانزده سال و پنج ماه و چهارده روز پيش بود.
با آشكار شدن اين حقيقتِ‌ تلخ، مارك هراسان كارت را روي ميز پرت كرد، بعد با ترس و اضطراب دوباره با مشت روي آن كوبيد و به پشت سر خود نگاهي انداخت تا مبادا كسي متوجه او شده باشد.
اين خيابان، خياباني مفقود و از قلم افتاده بود. بيش از پانزده سال در مركز مونترال، در كمتر از نيم كيلومتريِ شهرداري، واقع شده بود و كسي از آن اطلاعي نداشت. به همين راحتي مثل يك سنگ در دل آب، از نظرها دور مانده بود.
مارك گاهي رؤياي چنين احتمالي را در سر پرورانده بود. جاهاي ناشناخته زياد بود؛ كوچه‌هاي پيچ در پيچ و خيابان‌هاي تو در تو كه مثل هزارتوي مصر پيچيده و سرگيجه‌آور بود. البته با در دست داشتن پرونده‌هايي كه همه چيز را در برداشت، چنين چيزي ممكن نبود، اما حالا شده بود، و حكم ديناميت را داشت.

@mohsensarkhosh_khatkhatiii