اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
راز.. اول که آمدم اینطرف، روح بابابزرگ هنوز داشت داد میزد: «چرا خوردی؟
راز
وقتی مامان و دایی جنازهام را پیدا کردند، کنارِ روحِ بابابزرگ ایستاده بودم و دیگر همهچیز را میدانستم. اول که آمدم اینطرف، روحِ بابابزرگ هنوز داشت داد میزد: «چرا خوردی؟ تُف کن، پاشو شکموی احمق...»
سعی میکرد بدنِ کوچکم را تکان بدهد، اما دستش از وسط من رد میشد. فقط وقتی ساکت شد که بلند شدم و بالای سرِ خودم ایستادم. آنوقت نگاهم کرد و گفت: «خب دیگه، من سعی کردم. گندش بزنه... تقصیرِ خودش بود».
گیج بودم. اول به جنازهی خودم نگاه کردم، بعد به جنازهی بابابزرگ که روی تخت بود و پتو رویش بود و تا قبلاز اینکه بیایم اینطرف فکر میکردم خوابیده است. گفتم: «خب، خیلی خوشمزه بود». جواب داد: «مامانت مخصوص من درست کرده بود. میدونه چهقدر کیک شکلاتی دوست دارم».
آن وقت بود که کمکم همهچیز را فهمیدم...
حدودِ ساعتِ دوازده شب بود. صدای مامان بیدارم کرد. داشت تلفنی با کسی صحبت میکرد و بلندبلند میخندید. درست نمیشنیدم چه میگوید. کمی بعد دایی آمد. قبلاً هیچوقت به خانهی ما و بابابزرگ نیامده بود. او را فقط جاهای خوبخوب میدیدم. جاهایی مثل رستوران و پارک. هنوز درستحسابی معنیِ کلمهی راز را نمیدانستم، همینقدر متوجه میشدم دربارهی راز نباید با کسی حرف زد. مامان همیشه میگفت «دایی یه رازه».
آن وقتِ شب، مامان و دایی در آشپزخانه نشسته بودند که من یواشکی درِ اتاقِ بابابزرگ را باز کردم. میدانستم نباید این کار را بکنم، ولی فکرِ کیک شکلاتیای که مامان پخته بود و بویش خانه را برداشته بود و هرچه گریه کرده بودم به من نداده بود، از سرم بیرون نمیرفت. لای در را باز کردم. اتاق تاریک بود. نورِ ماه از پنجره روی تختخوابِ بزرگ افتاده بود. رفتم داخل و در را آرام بستم. بابابزرگ یک طرفِ تخت خوابیده بود. جلو رفتم و کنارش ایستادم. صورتش زیرِ مهتاب از همیشه سفیدتر بود. دورِ دهانش شکلاتی بود. دستم را بالا آوردم و روی بازوی او گذاشتم. تنم مورمور شد، چون بدنش سرد و شُل بود. انگشتم را به طرفِ صورتش بردم. قبلاً این بازی را میکردیم: او خودش را به مُردن میزد و وقتی من دستم را به طرفِ صورتش میبُردم، خُرناس میکشید و دستم را با دهانِ بیدندانش گاز میگرفت. بعد من غَشغَش میخندیدم. دستم را نزدیکتر بردم. انگشتم را آرام به لبهایش زدم. خوابِ خواب بود. هنوز یک تکه بزرگِ کیک در بشقابِ روی میزِ کنارِ تختش مانده بود. بشقاب را برداشتم و از ترسِ اینکه بیدار نشود و نبیندم، یا مامان نیاید، رفتم پُشتِ تخت نشستم. خوشمزه بود. تقریباً تمامش را خورده بودم که حس کردم سنگین شدهام و خیلی خوابم میآید. خواستم بلند شوم و زود به اتاقم برگردم، ولی زمین زیرِ پایم موج برداشت و اتاق کجومعوچ شد و همانجا افتادم. دهانم باز مانده بود و خُرخُر میکردم. آنقدر خُرخُر کردم که بالاخره آمدم اینطرف و صدای روحِ بابابزرگ را شنیدم که میگفت ای شکموی احمق...
درِ اتاق باز شد و سرِ مامان را در چارچوب دیدم. پاورچین وارد شد. پُشتِ سرش دایی آمد. بابابزرگ گفت: «عوضیها».
دایی گفت: «تو مطمئنی که...»
مامان گفت: «آره. هیچ اثری هم جا نمیذاره. تو سنِ اون درست مثِ سکته قلبی میمونه».
مامان روی تخت خم شد. پُشتِ دستش را جلویِ صورت بابابزرگ گرفت و گفت: «تقصیر وکیلت بود، شاید اگه انقدر خوشتیپ نبود...»
به دایی نگاه کرد و خندید. بابابزرگ هم به دایی نگاه کرد و گفت: «کثافت».
مامان و دایی همدیگر را بغل کردند و لبهای هم را بوسیدند. مامان زمزمه کرد: «وقتی با اون پوستِ چروکیدهش بغلم میکرد، عُقّم میگرفت».
دایی گفت: «دیگه تموم شد».
مامان کمی گریه کرد. بعد خندید و گفت: «آره. تموم شد. فقط باید واسه احتیاط یه کیک دیگه بپزم و بقیهی اون یکی رو...»
به روی میز نگاه کرد. گفت: «کو بقیهاش؟ یه تیکه دیگه مونده بود!»
صدایش میلرزید. بهطرف کلید برق دوید. اتاق که روشن شد، تازه پای من را از پشتِ تخت دیدند. مامان آمد بالای سرم. کنارم زانو زد. از زمین برداشت و بغلم کرد. جیغ کشید و هقهق زد. دایی دستها را روی سرش گذاشت و همانجا که بود نشست.
بابابزرگ گفت: «بیا بریم پسر، حالم داره بههم میخوره».
علاقهای نداشتم بمانم و ببینم میخواهند با جنازهام چهکار کنند. دستِ بابابزرگ را گرفتم و از وسط دیوار رد شدیم. گفتم: «بابابزرگ».
جواب داد: «جانم؟»
«خوشحالم که کیک رو خوردم».
«فقط پنج سالت بود».
«اگه قرار بود توی دروغ زندگی کنم، بیشتر دلم میخواست به تو بگم بابابزرگ تا اینکه به اون یارو بگم بابا».
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii