اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
فقط اومدم یه تلفن بزنم. (بخش دوم).. نویسنده:
فقط اومدم یه تلفن بزنم
(بخش دوم)
نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز
با تأکید زیادی توضیح داد که اتومبیلش در بزرگراه خراب شده، و شوهرش که در جشنها کارش چشمبندی است در بارسلون چشمبهراهِ اوست؛ چون تا پیشاز نیمهشب سه برنامه باید اجرا کنند و او میخواهد شوهرش بداند که نمیتواند سرِ وقت برسد. او افزود که حالا تقریباً ساعت هفت است و شوهرش میبایست تا ده دقیقۀ دیگر راه بیفتد و او میترسد که چون دیر کرده، شوهرش برنامهها را به هم بزند. پرستار که ظاهراً بهدقت به او گوش میداد پرسید: «اسمت چیه؟»
ماریا با آهی از سرِ آسودگیِ خیال اسمش را گفت، اما زن پساز چند بار مرور کردن فهرست، اسمش را پیدا نکرد. با اندکی دلهره از پرستار دیگری پرسشی کرد که او چیزی به نظرش نرسید و شانه بالا انداخت.
ماریا گفت: «اما من فقط اومدم یه تلفن بزنم».
سرپرست گفت: «البته، جونم».
و او را با ملایمتی آنقدر ظاهری تا کنار تختش برد که بهنظر واقعی نمیرسید.
«اگه آدمِ خوبی باشی با هر کی بخوای میتونی تماس بگیری، اما الآن نه، باشه فردا».
سپس در ذهن ماریا جرقهای زده شد و به صرافت افتاد که چرا زنها در اتوبوس حرکاتشان طوری بود که انگار تهِ یک آکواریم باشند. آنها را درواقع با داروی آرامبخش بیحال کرده بودند و آن کاخِ تاریک با دیوارهای سنگیِ قطور و گلدانهای یخزده درواقع بیمارستانِ زنانِ بیمارِ روانی است. با دلهره دواندوان از خوابگاه بیرون رفت اما پیشاز آن که به درِ اصلی برسد، پرستار غولپیکری که لباسکارِ تعمیرکارها را به تن داشت با ضربۀ محکمِ دستش جلویِ او را گرفت، دستش را پیچاند و بیحرکت نگهداشت. ماریا، که از وحشت منگ شده بود، زیرچشمی به او نگاه میکرد.
گفت: «به خاطرِ خدا، به مرگِ مادرم قسم میخورم من فقط اومدم یه تلفن بزنم».
تنها یک نگاهِ گذرا به چهرۀ آن زن کافی بود که ماریا دریابد هیچ التماسی هر چهقدر هم دامنه داشته باشد آن دیوانۀ لباسکارپوش را، که به دلیلِ قدرتِ غیرعادیاش هرکولینا صدایش میکردند، نرم نمیکند. او مسؤلِ موارد دشوار بود و دو بیمارِ آسایشگاه را با دستش، که به دست خرسهای قطبی میماند و در کارِ کشتنِ اشتباهی مهارت پیدا کرده بود، خفه کرده بود. مشخص شده بود که مورد اول تصادفی بوده. مورد دوم آنقدرها روشن نشد، و به هرکولینا گوشزد کردند و اخطار دادند که بارِ سوم با یک بازجوییِ درستحسابی روبهروست. واقعیتِ ماجرا از این قرار بود که این بُزِ گر، تاریخچۀ حادثههای مشکوکی در بیمارستانهای روانیِ گوناگونِ سراسر اروپا داشت.
شب اول ناگزیر شدند ماریا را با تزریق آرامبخش بخوابانند. وقتی تمایل به کشیدنِ سیگار، او را پیشاز طلوع آفتاب بیدار کرد، مچ دستها و پاهایش را دید که به میلههای فلزی تخت بستهاند. دادوبیداد کرد اما سروکلۀ کسی پیدا نشد. صبح در آن حال که شوهرش هنوز اثری از او در بارسلون پیدا نکرده بود، ماریا را ناگزیر به درمانگاه بردند چون او، غوطهور در درد و رنجِ خود، بیهوش افتاده بود.
وقتی به هوش آمد نمیدانست وقت چهقدر گذشته است. اما حالا دنیا در نظرش چهرۀ مطبوعی یافته بود. کنار تختش، پیرمردی غول پیکر، با رفتاری مصمّم و دو بار نوازشِ استادانۀ دست، شادیِِ زنده بودن را به او برگرداند. مرد، رئیسِ آسایشگاه بود.
ماریا پیشاز آن که چیزی بگوید و حتی پیشاز آن که سلام کند، درخواست سیگار کرد. مرد یکی روشن کرد و همراه با پاکت سیگار که تقریباً پر بود، به دست او داد. ماریا نتوانست جلویِ اشکهایش را بگیرد.
دکتر با لحنی آرامبخش گفت: «حالا وقتشه که گریه کنی تا دلت آروم بگیره. اشک ریختن بهترین داروست».
ماریا، بدون شرم سفرۀ دلش را گشود، و این کاری بود که هیچگاه نتوانسته بود در لحظههای تهیِ پساز بودن با عشاق اتّفاقی از عهدۀ انجامش برآید. دکتر، همانطور که گوش میداد، با انگشتها گیسوان او را صاف میکرد، بالشش را مرتب میکرد تا او راحتتر نفس بکشد. با درایت و نوعی شیرینی که زن هیچگاه در خواب هم نمیتوانست حس کند او را در مخمصۀ بیاطمینانی یاری میداد. برای اولینبار در زندگی به این معجزه دست یافته بود که مردی او را درک میکند و با تمامیِ قلب به حرفهایش گوش میسپارد و انتظار ندارد بهعنوانِ پاداش با او به خلوت برود. در پایانِ ساعتی طولانی، وقتی دیگر اعماق روحش را عریان کرده بود، اجازه خواست که تلفنی با شوهرش حرف بزند.
دکتر با آن حالت شاهانۀ موقعیتش از جا برخاست، گفت: «حالا زوده، شازده».
و با لطافتی که زن هیچگاه تجربه نکرده بود گونهاش را نوازش کرد و گفت: «هر کاری بهموقع خودش».
از دمِ در به شیوۀ کشیشها با دستهایش طلب رحمت کرد، و گفت که به او اعتماد کند، و برای همیشه ناپدید شد.
ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii