اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
خیابان از قلم افتاده. (بخش دوم).. نویسنده:
خیابانِ از قلم افتاده
(بخش دوم)
نویسنده: #پاتريك_ودينگتون
برگردان: یوسف نوریزاده
مارك كه دچار حيرت شده بود، گنگ و مبهم به ياد ميآورد كه اندك زماني بعد از شروع به كار، قسمتي كه او در آن كار ميكرد به طبقه ديگري منتقل شده بود. پروندههاي قديمي را دور ميريختند و همه كارتها را از نو درست ميكردند. بايد همان موقع كارت «خيابان بطري سبز» بين كشوهاي پايين و بالا گير كرده باشد.
كارت را در جيب خود گذاشت و به خانه رفت تا درباره آن فكر كند. آن شب بد خوابيد و موجودات ترسناك خواب او را به هم ميزدند. در ميان آنها يكي كه هيكل غولآسايي داشت و شباهت زيادي به رئيس او داشت؛ ديوانهوار او را به زور در يك قفسه گداخته پروندهها ميچپاند.
روز بعد تصميمش را گرفت. بعدازظهر به بهانه كسالت، كارش را تعطيل كرد و با قلبي كه بهشدت ميتپيد، راه افتاد تا خيابان را پيدا كند. با آنكه محلِ آن را بهخوبي ميشناخت، دوباره از آنجا گذشت و مجبور شد از همان راه برگردد. گيج و سردرگم، چشمهايش را بست، به نقشه خطاناپذيرِ ذهنش مراجعه كرد و مسقيماً به طرف يك مدخل راه افتاد. چنان باريك بود كه با دستاني باز ديوارهاي دو طرف را لمس ميكرد. چند متر بعد از پيادهرو يك ساختمان بلند و چوبيِ استوار و محكم به چشم ميخورد كه بيشترِ نماي آن مثل پوست انسان آفتاب سوخته بود و در وسطِ آن درِ ساده كلونداري نقش بسته بود. اين در را باز كرد و وارد شد. «خيابان بطري سبز» پيش روي او بود.
كاملاً واقعي، و البته دلگرم كننده بود. در دو طرف پيادهروي سنگفرش سه خانه كوچك وجود داشت. در كل، شش خانه در آن خيابان بود. جلوي هر كدام از آنها باغچه نُقلياي كه با نردههاي كوتاه آهني از هم جدا ميشد، به چشم ميخورد. نردهها از نوع نردههايي بود كه فقط در محلههاي قديمي پيدا ميشود. ظاهر خانهها فوقالعاده تروتميز بود و خوب نگهداشته شده بودند و به نظر تازه روي سنگفرش آب پاشيده و جارو كشيده بودند. ديوارهاي آجريِ بيپنجره انبارهاي قديمي دور تا دورِ شش خانه را احاطه كرده بودند و در انتهاي خيابان به هم ميرسيدند.
در همين نگاه اول مارك پي به فلسفه اسم عجيبوغريب خيابان برد. شكل آن دقيقاً شبيه به يك بطري بود.
آفتاب روي سنگها و زمين باغچهها ميتابيد. آسمان آبي بالاي سر گسترده بود؛ خيابان احساس گذرايي از سعادت و آرامش در او به وجود آورد. كاملاً دلربا بود؛ صحنهاي بود از تصاوير پنجاه سال قبل.
زني كه مارك احتمال ميداد شصت سال سن داشته باشد، داشت به گلهاي رُز باغچه اولين خانه سمت راست آب ميداد. آرام و بيحركت به مارك چشم دوخته بود، و آب از آبپاش او همينطور روي زمين جاري بود. مارك كلاهش را برداشت و گفت: «من از بخش مهندسي شهرداري آمدهام، خانم».
زن دستوپاي خودش را جمع كرد و آبپاش را به زمين گذاشت و گفت: «پس بالاخره متوجه شديد!»
با شنيدن اين حرف، خطاي بيزيان و مضحكي كه دوباره در سرِ مارك جان گرفته بود، با شتاب تمام از ذهن او رخت بربست. اشتباهي در كار نبود.
مارك با حالت وارفتهاي گفت: «لطفاً راجع به آن حرف بزنيد».
داستان عجيبي بود. زن گفت چندين سال مستأجرين «خيابان بطري سبز» با هم و با صاحبخانة خود، در صلح و دوستي به سر برده بودند. خودِ صاحبخانه نيز در يكي از خانههاي كوچك زندگي ميكرد. مالك خانهها چنان به آنها دل بسته بود كه زمان مرگش، به نشانه حسننيّت، املاك خود را با مقدار كمي پول براي آنها باقي گذاشت.
زن گفت: «ما ماليات خودمون رو ميداديم و در فواصل منظّم فرمهاي زيادي رو پر ميكرديم و به سؤالات مسئولين مختلف درباره املاك خود پاسخ ميداديم. بعد... بعد از مدتي، ديگه براي ما اخطاري نيومد، ما هم ديگه ماليات پرداخت نكرديم. هيچكس اصلاً مزاحم ما نشد. خيلي طول كشيد تا فهميديم كه يه جورايي ما رو فراموش كردهاند».
مارك سرش را تكان داد. معلوم بود ديگر! اگر «خيابان بطري سبز» از فهرست خيابانهاي شهرداري از قلم افتاده بود، هيچ بازرسي آنجا نميرفت، هيچ آماري گرفته نميشد، هيچ مالياتي هم اخذ نميشد. همه چيز خوشخوشان ميگذشت، و با قفسه بينقصِ پروندهها، توجه همه به جاي ديگري جلب ميشد.
زن ادامه داد: «بعد مايكل فلانگان كه در خونه شمار چهار زندگي ميكنه و مرد بسيار جالبيه، ما رو دور هم جمع كرد و گفت گيريم كه معجزهاي شده. ما هم بايد شريك جرم اونا باشيم. اون بود كه داد در رو ساختن و توی وروديِ كوچه نصبش كرد تا عابرين و مسئولين گذرشون به اين طرفا نيفته. معمولاً اين در رو قفل ميكرديم، اما چون خيلي وقته كه كسي پيداش نشده، حالا ديگه به خودمون زحمت بستن اون رو نميديم. اوه، مجبور بوديم خردهكاريهاي زيادي بكنيم، مثل گرفتن نامههامون از ادارة پست. هيچ وقت چيزي دم در به ما تحويل داده نشد. الآن فقط براي خريد غذا و لباس پا به دنياي بيرون ميذاريم».
@mohsensarkhosh_khatkhatiii